به نام خالق زیبای , زیبایی ها
سلام بر میهمان مجازی من !
اصولا " بر این باورم آدم باید بره دنبال علاقش ! حتی اگه در اون استعداد یا مهارت نداشته باشه !
گرفتن عکس از علاقه هامه عین نوشتن !
که با تمام تواضع تو هیچکدومش توانایی آنچنانی ندارم !
اما چه کنم! که آدم باید بره دنبال علاقش .... !
[ دوشنبه 93/2/15 ] [ 5:41 عصر ] [ پوریا ]
به نام آفریدننده انسان ...
در قبرستان مسلمان ها خوابیده هست ! در قبری نیمه ساخته ! هوا سرد است و دستش میلرزد !
نمیداند چه باید بکند , آیا او این تقدیر را نوشت ؟! نمیداند که را باید مقصر بداند,خدا را ؟! جامعه را ! یا شاید هم بار معنایی واژه ی حرومزاده را!
همینطور که بدنش میلرزد در افکارش به دنبال مقصر میگردد ..
شب بود .. هواسرد ...و آن , دو میان آغوش یکدیگر گرم بودند !
گرم از گرمای گناه ..
گرم و گرمتر و میل و اشتیاق به گناه بیشتر و بیشتر ..
گاهی لب ها داغ میشد , گاهی دستان
و گاهی .....
صدای عشوه آلود دخترک سکوت شب را می شکست
و صدای هوس آلود پسرک هوا را آلوده تر میکرد !
و اما درثانیه ای نحس ...
جرقه ای زده شد در آسمان و تقدیری نوشت
که حرومزاده خواهد آمد !
و آن حرمزاده اکنون در هوای سرد قبرستان به چه میندیشد ؟! و که را در انتها مقصر خواهد شناخت ؟!
یادش می آید از زمانی که سن قانوی اش در بهزیستی تمام شد و او نمیداست با پولی که بهزیستی به او کمک کرده است کجای دنیا را باید بگیرد ؟!
او نمیدانست حقش را از که باید بگیرد ؟!
به یاد روزی است که فقط به خاطر صداقتش به او معشوقه اش را ندادند ! فقط به خاطر بار لغوی حرومزاده !
و این که نجیب زادگان را به حرومزاده ها نمیدهند !
به یاد عشقش به امام حسین است و زیارت عاشورا های بهزیستی !
و آن زمان که مداح دم میگرفت که قاتلان حسین حرامی بودند ! یا این که حرامی ها حسین را تکه تکه کردند !
و او نمیدانست که او عاشق حسین است یا قاتل حسین ..؟
و چه تقدیر سختی است که عاشق حسین باشی و به تو بگویند که تو قاتل حسین خواهی بود .. !
به نوشته ای که در دستش هست خیره میشود !
نوشته ای که رویش با خطی لرزان نوشته شده است : نمیتوانم نگهت دارم تو حاصل یک اشتباهی
به تو میگویند حرومزاده ! میدانم هیچگاه از دستم راضی نخواهی شد ! اماحلالم کن ! من همان دخترک جوانی هستم که مایه این اتفاق نحص شدم !
شاید از طرف مادرت ... !
نوشته را به باد میسپارد این اولین باری است که دیگر این نوشته را به دور می اندازد !
و آیا این حرامی مادرش را بخشید ؟!
و می اندیشد به جمله ی آخرش شاید مادرت , شاید مادرت !
و آیا بهشت زیر پای مادران است ؟!
دوست داشتنی ترین جمله ی تاگور برای خودش را در ذهن می آورد :
هر کودکی با این پیام به دنیا می آید که خدا هنوز از انسان نومید نشده است .. !
اشک هایش قبر را گل آلود کرده است !
دستانش میلرزد ! چشم هایش را میبندد ! خود را در آخر خط میبیند !
انگشتانش بر روی اسلحه کرخت شده است ! و سرمای لوله اسلحه بر روی سرش حاکی از آن است که اسلحه سرد تر است !
بار دیگر میخواهد آخرین شانسش را امتحان بکند ! با خود شرط میکند که به آسمان بنگرد ! اسمانی که روزی تقدیر کرد که او حرومزاده باشد !
حرومزاده ای که هیچ نقشی در به دنیا آمدن حرومزاده نداشت اما بار سنگین حرومزاده را در تمام این دنیا وجامعه به تنهای بدوش کشید .. !
با خود شرط میکند که اگر در هوای آلوده این شهر ستاره ای دید ! حتی یک ستاره ,دیگر انگشتش را بر ماشه نلغزاند !
و اگر هیچ ستاره ای را ندید ..
به زندگی این حرامی پایان بدهد ..
صدا های عشوه آلود این شهر گویا همه در سرش پیچیده است ! صداهای خنده های عشوه آلود ! و نفس نفس زدن های گرم
گویا تمام زشتی های عالم هجوم آورده اند به حرامی که زندگیش را یا یاداوری خاطرات تلخ ,پایان بدهد !
اما او شرطش را عملی میکند ! سرش گنگ است و چشمانش درد میکند !
به آرامی چشمانش را باز میکند, عین همان روزی که کودکی حرامی چشمانش را در بیمارستان باز کرد و با هراس به دنیال شاید مادرش گشت !
اما او نبود !
این بار نه به چشمای اشک آلود پرستار بلکه به آسمان خیره میشود !
و آیا این حرامی ستاره ای خواهد دید ؟!
[ پنج شنبه 93/2/11 ] [ 1:24 عصر ] [ پوریا ]
سلام بر میهمانان سفره مجازی من ..
نوشته ای که هم اکنون در این پست برایتان میگذارم .. نوشته ای است که رتبه اول مسابقات داستان نویسی را در ناحیه شش به خود اختصاص داده است !
و ادامه اش نفهمیدم که آیا این نوشته به مراحل بالاتر رفت یا نه !
اساسا " چون در کشور من , به بزرگترین عناصر فرهنگی کشور , هیچ ارجی نهاده نمیشود من که انتظار شکلاتی هم برای جایزه این داستان نداشتم ! و آن ها هم فقط نامم را در صدر نوشتند و شکلات هم ندادند ! باشد که نگاه زیبایتان, مشوق من در این راه پر فراز و نشیب باشد .. !
بسم رب الشهدا و صدیقین ..
این نوشته تقدیم میشود به تمامی شهیدان و جانبازان هشت سال دفاع مقدس و بویژه به همسران جانبازان و شهدا که دلشان دریایی بوده است و عزم و دلاوریشان به مانند شهدا .. به امید این که شاخه گلی باشد در میان دلِ گلستانی یشان ... و من الله التوفیق
رضوان رستم زاده .. (همان پوریاست ) 1/10 /1392
خیلی ها جان باخته بودند .. بچه های عملیات پلاک ها را جمع میکردند و با اشک هایشان آن ها را شستشو میدادند ..
در بین برخی از آن ها نام های آشنا بود هر کس کناری و پای شهیدی گریه میکرد و اشک میریخت
یکی میگفت: جواب کودک پنج ساله ات را چه دهم ؟!...پاشو اخوی...
پای شهید جوانی دیگر , پیرمرد میان سالی التماس میکرد ....میگفت: پاشو بابا .. پاشو بابا.... دل بابا را نشکن .. خدا گفته به حرف پدرت احترام بگذاری, حرف هایشان را گوش کنی ..پاشو بابا جان ... بابایت پیر میشود در فراق تو ..پاشو بابا .. مادرت طاقت ندارد !
جوانی دیگر پای شهیدی آرام نجوا میکرد : تو که رفیق نیمه راه نبودی .. یا دعا میکنی بیایم پیشت یا به خدا قسم حلالت نمیکنم ! خیال کرده ای به همین راحتی شهید میشوی و حوری نصیبت میشود..
زکی! این حق الناس است اخوی .. دست خدا نیست دست من است ! حلالت نمیکنم ,اگر دعا نکنی بیایم پیشت ... و در میان اشک هایش لبخندبی جانی زد !
کمی آن طرف تر در میان میدان مینی که باز شده بود ! نوجوانی کمی از لباسش را پاره کرده بود و میان لباسش ذره هایی از گوشت هایی جمع میکرد که بر روی زمین داغ افتاده بود .. در آن هوای گرم.. بوی نامطبوعی پیچیده بود !
انگاری گه گوشت ها برشته شده بودند .. نوجوان عرق های صورتش با اشک هایش مخلوط میشد و از روی چهره ی معصومش بر لباس خاکی اش میچکید .. !
این صحنه غم انگیز را یکی از فرمانده گردان دید !
صدایش زد : احمد ...احمد جون.. داریم میریما, نمیای ؟!
چیکار میکنی ...بیا اینجا ..
احمد با پاهای بی رمق ..آرام آرام پیش فرمانده آمد .. !
فرمانده اشاره ای به دست احمد کرد و گفت: اینا چیه احمد جان .. ؟!
گریه های احمد توان سخن گفتن را از او ربوده بود ..
ت .. ت ..ت.... تکه گوشت است فرمان... فرمان .. فرمانده .. !
فرمانده احمد را در آغوش گرفت ..
گریه نکن احمد جان ..گریه نکن... آروم باش ..خودم دیدم چیه ! منظورم اینه چرا اینا رو جمع کردی ؟!
احمد آروم تر شده بود , گفت : کنار گوشت ها پلاک برادرم بود ! قرار نبود برود میدان مین ! خیلی نامرد است ! مگر من برادرش نبودم ؟! جواب ما .. ما .. ماما .. مامان و بابا رو چی بدم ! مگه یادش رفته بود با هم شناسناممون رو عوض کردیم !
فرمانده یک دانه اشک به یکباره از گوشه چشمش گریخت !
سریع به خودش آمد و با خود گفت تو فرمانده ای , فرمانده نباید گریه کند !
احمد که کمی اروم شده بود را از خود جدا کرد بدون هیچ حرفی برگشت و از احمد دور شد !
اما به یکباره به عقب برگشت و گفت : باید برگردی عقب هر وقت بزرگتر شدی بعد برگرد !
احمد هیچ نگفت ! ..
کاظم .. کاظم .. کاظم جان .. کاظم جان کجایی.... با سرعت روی پاهاش میدود .. به سمت اتاق کاظم .. به محض دیدن کاظم آرام میشود ... نفس حبس کرده اش را از سینه خارج میکند ... پووووف .. و با غر زدن میگوید : وای کاظم چرا جواب نمیدی ! ترسیدم بابا .. اَه !
با صدای همسرش مریم ...کاظم از خود بیرون می آید.. به پهنای صورتش اشک ریخته است !
مریم نگاهی به کاظم میکند ...دوباره نگران میشود .. وسایلی که برای شام امشب خریده است راآرام به زمین میگذارد و با مهربانی مقابل صندلی چرخدار کاظم زانو میزند و با مهربانی ادامه میدهد ..
چی شده کاظم جان ؟! چرا گریه کردی ؟! .باز یک لحظه تنهایت گذاشتم رفتی سراغ این آلبومِ ....
کاظم دستش را به نشانه هیس روی بینی اش میگذارد و نمیگذارد مریم حرفش را ادامه دهد ! میترسد که مریم عزیز تر از جانش برآلبوم مقدسش لغتی مهجور براند .. !
ماسک را به آرامی از روی صورتش بر میدارد .. و میگوید :
به به خوش اومدی بانو مریم .. خیلی مخلصیم بانو
مریم لبخند میزند ! و میرود روی تخت کنار صندلی چرخدار کاظم می نشیند !
عکس را از کاظم میگیرد .. و میگوید :
- خب تعریف کن میشنوم .. !
- چی رو مریم بانو ؟!
- قصه دعوای قارچ خور رو با دراکولا ! خب معلومه همین قضیه گریه کردنو و این عکسو .. اصلا بگو ببینم این دو تا نوجوان کین که شوهر من رو اینقدر به گریه انداختن؟!.... و به عکس اشاره میکند
- باشه میگم مریم بانو .. یکیشون اسمش احمده و یکی محمود .. یک روز احمد تکه گوشت های برادرش را در میدان مین جمع کرد و فرستاد برای مادرش یه روز هم احمد زیر دستی از دست من در رفت و رفت یه گردان دیگه و یه روز دیگه و تو یه میدان مین دیگه ... کنار پلاکی که روش نام احمد بود من تکه گوشت های احمد رو جمع کردم ! و فرستادم برای خانواده اش ... نخواستم و نپرسیدم که مادرش بعد دیدن این بقچه ها چی گفته و چیکار کرده !
کاظم باز دوباره میخواست اشک بریزد ..
اما مریم زودتر بغض سنگینش را شکسته بود و چون ابر بهاری می گریست
کاظم ادامه داد : این عکس احمد و برادرش منو برد به همون روز که عملیات لو رفته بود و عراق بچه ها را قیچی کرده بود .. و بدنای نازنینشون رو همونجوری روی زمین داغ گذاشته بود .. خیلی سخت بود.... خیلی سخت بود مریم .. گریه و زاری , پدر مقابل فرزند ...رفیق مقابل رفیق .. برادر مقابل برادر .. و منِ فرمانده که نباید خودم رو میباختم ..خیلی سخت بود مریم ..خیلی سخت بود مریم ..
دوباره هق هق کاظم بلند میشود ...کاظم میان اشک هایش به سرفه میفتد ..سرفه هایش مدام شدت میگیرد .. مریم سریع اشک هایش را پاک میکند .. و سمت کاظم می آید ماسک را بر صورت کاظم میزند و به چشمان مهربان همسرش خیره میشود .. !
و با مهربانی میگوید : گریه نکن کاظم ..فرمانده که گریه نمیکند !
کاظم لبخندی میزند ... و با مهربانی میگوید :
جا مانده چه مریم؟! جا مانده گریه نمیکند ؟!
جا مانده ام ..نتوانستم پرواز کنم !
مریم بار دیگر ماسک را بر صورت کاظم میگذارد ..سرش را نیز روی پاهای کاظم میگذارد و به آرامی زمزمه میکند جامانده می ماند برای دلِ سوخته مریم .. نفس های
خش دارِ این جامانده نفس های مریم است ..
کاظم خوب میداند که مریم دارد سخت اشک میریزد و کاظم هم که توانایی تحمل گریه مریم را ندارد..لبخند میزند.ماسک را از صورتش بر میدارد و به مریم میگوید :
- بسه دیگر هندیش نکن ...فهمیدیم کاظم برای چی می ماند..ماند برای مریم بانو
- کاظم خیلی بی احساسی ( مریم ریز میخندد ) پاشو دیگه یه لباس خوب بپوش مثلا " بچه ها برای سالروز آزادی خرمشهر میخواهند بیایند خوشحالت کنند !, نه که میگویی آزادی خرمشهر روز تولدت است, برای همین حرفت ....و لبخند میزند ! پاشو دیگه بیا بیرون و خودش از اتاق به سمت آشپرخانه خارج میشود ..
کاظم آلبوم عکس ها را میبندد و در کمد میگذارد صندلی چرخدار را تکان میدهد تا مقابل تلویزیون بایستد ... مریم پشت سر او در آشپرخانه است ..
-میگم کاظم ..
- جانِ کاظم؟!
- من توی این دبیرستان دخترانمون هر چی از حجاب حرف میزنم نمیشه که نمیشه !
اصلا " مثلیکه گوششون بدهکارنیست ! نظرت چیه ؟!
کاظم با صدای خش دار خودش ادامه میدهد:
- بگو برن قبرستون ..
چی ؟! کاظم تو که همیشه میگی من با اینا خوب صحبت کنم ..باهاشون مهربون باشم
....اینا ندونسته گمراهن ..حالا چی شده ؟! بگم برن بمیرن؟ !
- کاظم لبخند میزند و ماسک را از روی صورتش بر میدارد .. من کی گفتم بمیرن ؟ گفتم قبرستون برن یه نگاه بکنن به پایداری دنیا !..برن ببینن بی پول و با پول , مومن و کافر خونه آخرشون کجاست ..برن ببینن .. قطعه شهدا قشنگ تره یا اون قطعه آدم بدکارا ....برن ببینن..... دلشون بهشون میگه باید چیکار کنن ..
- میگما کاظم شما ها برای کی جنگیدید ؟! برای آسایش همین جوونا ؟! ارزشش رو داشتند ؟!
- خانمی .. اولا" جوونای ما بعضیا گمراهن, وگرنه خیلی جوونای خوبی هم هستن همشونم پیش زمینه ی خوب شدنو دارن, بعضی موقع ها تقصیر خودِ ماهاست که به لجبازی میفتن .. و ثانیا " ما با مردم معامله نکردیم که ازشون بابت رفتارشون طلبکار باشیم .. ما با خدا معامله کردیم نه با خلق خدا .. !
راستی مریم دلم تنگ شده برای گلزار شهدا کاش بشه فردا بریم !
مریم به فکر فرو میرود اما به یکباره میگوید :
اکه هی! دیدی چی شد کاظم ؟!
- نه چی شد خانومم ؟!
- نماز ظهرمو یادم رفت بخونم .. هی گفتم میرم میخونم ..یادم رفت ! به نظرت قضاشده؟!
- میگما...برو قبرستون !
کاظم قاه قاه میخندد و بعدش به شدت به سرفه می افتد ماسک را سریع روی دهانش میگذارد ! و نفس عمیق میکشد !
مریم می آید جلوی کاظم و با دستش خط و نشان میکشد و با خنده میگوید:
میام میزنمتا فرمانده ..
و میرود به سمت دستان کاظم دستانش را میگیرد و با مهربانی ادامه میدهد:
ممنون که اینقدر خوبی ..
کاظم نگاه میکند به دستان رنجیده مریم که سال هاست زحمت او را میکشد و یکبار غر صدای خش گرفته و سرفه ها و هل دادن های صندلی چرخدار را نزده است
مریم متوجه نگاه کاظم به دستانش میشود و میخواهد دستانش را بیرون بیاورد که کاظم آن ها را محکم در دستانش نگه میدارد !
آرام ماسکش را با دست دیگرش بر میدارد و میگوید :
شرمنده ام مریم ! شرمنده ام که ..
این بار مریم نمی گذارد کاظم ادامه دهد و اخم میکند و میگوید :
بیخودی هندیش نکن ! از ظرف شستن است ! و بلند میشود و میرود که نمازش را بخواند !
کاظم بی حوصله کنترل تلویزیون را بر میدارد و آن را روشن میکند
آژانس شیشه ای میدهد .. همان صحنه ای که پرویز پرستویی عده ای را به گروگان گرفته است برای نجات دوستش ..
لبخندی مانند نیشخند میزند و تلوزیون را خاموش میکند ..
سرفه هایش زیاد میشود !
به مریم مینگرد که در اتاقی دور از او به نماز ایستاده و صدای سرفه هایش را نمیشنود ..
ماسک را از صورت بر میدارد .. به سختی نفس میکشد .. گویا وقتش رسیده است !
به یاد احمد است .. به یاد محمود است .. به یاد عملیات شکست خورده است و بوی نامطبوع گوشت برشته .. به یاد زاری پدر است بر بالین فرزندش ..گلایه رفیق در مقابل رفیق .. به یاد این که فرمانده گریه نمیکند ..به یاد اشکی که از گوشه چشمش گریخت .. نفسش تنگ شده است ! دستش را دراز میکند به سمت مریم .. میخواهد مریم را بلند صدا بزند .. اما توانایی اش را ندارد ... مریم تشهد میگوید و کاظم زیر لب اشهد ..
اشهد ان لا اله الا الله ..اشهد ان لا اله الا الله ..
مریم سلام میدهد و کاظم زیر لب در اخرین نفس هایش زمزمه میکند :
خسته نباشی مریم بانو
صدای زنگ بلند میشود .. بچه ها هستند زهرا, دخترش به همراه دامادش و همچنین پسرش, علی و عروسش .. کیکی خریده اند که رویش نوشته شده, تولد شهید زنده,خودمون مبارک ..
مریم نمازش تمام شده که صدای زنگ میخورد ! توجهی به کاظم نمیکند و در حالیکه به سمت در میرود,با صدای بلند میگوید :کاظم بچه ها اومدن ..
در را باز میکند و بچه ها با سر و صدا و شوق وارد خانه میشوند ..
زهرا : بابایی کجایی ؟! دختر نازنینت اومده !
دامادش میگوید : چه خودش را تحویل هم میگیرد !
همه میخندند !
اما همه با صدای جیغ زهرا به خود می آیند
علی نبض پدر را میگرد ! عروسش یکباره به زیر گریه میزند ! دامادش کیک از دستش می افتد بر روی زمین و با دو دست بر سر میکوبد !
مریم پاهایش توانایی را از دست میدهد و به زمین می افتد ! درست مقابل صندلی چرخدار .. مریم نه گریه میکند نه داد میزند نه .. فقط خیره شده است به صورت کاظم
علی متوجه سکوت مادر میشود ..به سرعت به سمت مادر میرود و با اشک درخواست میکند :
گریه کن مامان جون.
گریه کن مامان جون .... بابا شهید شده .. گریه کن .. گریه کن ... و فریاد میزند ..
این بار دور مریم جمع شده اند و نگران او هستند همه میخواهند او را به گریه بیندازند !
و مریم به یکباره جیغ میکشد .. جیغی ممتد .. که توانایی حتی اشک ریختن را از او میگیرد !
زهرا مادر را در بغل میگیرد !
عروسش میخواند انا لله و انا الیه راجعون ...
علی صورت پدر را میبوسد و میگوید :
تولدت مبارک,بابا فرمانده ..
و دامادش میگوید : به آرزویت رسیدی جا مانده ..
مریم شاید در دلش دارد فکر میکند که از امروز او همسر شهید است !
و شاید به پرواز کاظم فکر میکند و جاماندن خودش
شاید به این فکر میکند که به جای فردا ..امشب کاظم با شهدا دیدار میکند
با دوستان قدیمی اش ...با احمد ..با محمود ..
و شاید ....
نویسنده مینویسد : گاهی داستان ها ..فقط داستان نیستند ! روایت حقیقت اند در قالبی به نام داستان ! نویسنده یکجا کم آورد , آن جایی که ندانست مریم داستان به چه فکر میکند ...و در دلش چه میگذرد ! و همه اش شد حدس و گمان نویسنده
نویسنده برای مریم مینویسد : مریم دیگر وقت استراحتت فرا رسید ! خسته نباشی مریم .. اجر تو شاید از آن اجر هایی است که فقط باید نوشت اجرت با خدا ..
[ شنبه 93/2/6 ] [ 1:38 عصر ] [ پوریا ]
به نام عشق, به نام لبخند ...
خدا بود و آدم و حوا ...
و خدا خواست که دنیایش را کمی نمک بزند
تا دنیایش کمی با نمک بشود ...
اراده کرد تا به دنیا هیجان ببخشد ...
آری , آن هنگام که لبخند بر لبان آدم نشست و صدای نوزادی حکایت از این داشت..
که حوا دیگر حوا نیست .... خدا بر گیتی نوشت که حوا, مادر شد ...
و از آن پس مادران بسیاری آمدند ...
و برخی از آن ها سرآمد شدن میان جهانیان
یکی شد مادر یوسف دیگری مادر موسی , آن یکی مادر ابراهیم, مادر محمد
و مادر فاطمه ...
و خدا اراده کرد که بهترین نمونه مادر
این دنیا را با قدم هایش مبارک کند ...
و مادر مهدی (عج) در یکی از همین روز ها و شب ها
بر این دنیای تاریک قدم نهاد
دنیا مملو شد از عشق , از زیبایی و از حق
و روزی فاطمه , همچون حوا , لبخند را بر لبان همسرش حکاکی کرد
آن روز که فاطمه دو برادر به دنیا هدیه داد ..
تا بشوند پادشاه حق و عدالت ...
و جلوی فاطمه خدا آن روز به گمانم نوشت : فاطمه دلیل آفرینش گیتی ...
فردا روز تمام مادرانی است که فاطمی زندگی میکنند
زیباترین های آفرینش
روزتان مبارک ...
پوریا نوشت : هیچ حروفی نمیتوانند وصف جلال و عظمت تو را بکنند, مادر
باشد این نوشته حقیر به مثابه ی بوسه ای کوچک باشد بر دستان پر مهر و محبتت...
خوش به حال بهشت که زیر قدوم توست ...
[ شنبه 93/1/30 ] [ 8:49 عصر ] [ پوریا ]
باز هم زمزمه بهار از نقویم های 93 می آید !
و من سالَم اینقدر بی ارزش است که حتی هزار سیصدش هم برایم مهم نیست ! تنها 93 !
.من این روز ها حسرت اندک ذوق و شوقی را میبرم که کنار دستی هایم با دیدن تقویم جدید دارند !
من حتی این روز ها همان سر سوزن ذوقی که سهراب دارد هم ندارم !
پیامکی برایم آمده بود که لحظه تحویل سال را ساعت 20 و دقیقه 20 و ثانیه 20 گفته بود و برایم آرزو کرده بود که سال بیستی باشد
آن هنگامی که در تقویم دیدم از این پیامک فقط سالش درست است
فهمیدم
نو شدن سال من هم عین این مدعا دروغی بیش نیست !
بیش از این نمیخواهم خواننده ام را غمگین کنم ! من نه برای فاطمیه و نه برای هیچ دلیلی مذهبی !
اما شاید بی دلیل , شاید هم با دلیلی که نمیدانم و شاید هم میدانم اما میخواهم انکار کنم امیدی به 93 شدن ندارم !
فقط امیدوارم سال بعد , سالی بیش از این بی خدا بودن نباشد !
باز هم که حرف از امید زدم !
شاید هم امید دارم ! شاید هم .... !
بیخیال....
کاش هیچ مخاطبی این نوشته را نخواند ... !
[ چهارشنبه 92/12/21 ] [ 4:22 عصر ] [ پوریا ]