تکرار از آن قببیل واژه هایی است که مرا میترساند !
تو را نمیدانم ! تو را هم میترساند ؟!
گاهی اوقات شده است که یک فیلم را تکراری نگاه کنم ! راستش را بخواهی نه همه اش را ! همه اش حوصله ام را سر میبرد ! اما صحنه های جذابش را , آری... چندین بار نگاه میکنم !
هیچ وقت درک نکردم که چرا دکتر شریعتی میگوید تکرار برای عقل خسته کننده است اما برای احساس نه !
چه تفاوتی است بین درکِ، احساس و عقل از تکرار!؟
براستی مگر تقصیر همین تکرار نیست که عده ای خودکشی میکنند ؟! خودکشی عقلانی است یا احساسی ؟!
خیلی دوست دارم , فردی را که دارد خودکشی میکند , را در میانه راه , در آن جایی که نفسش به تنگ رسیده و نزدیک مرگ است , بببینم !
به چشمانش خیره شوم و فریاد بزنم : هی ؛ رفیق ،خودکشی ارزش عدم تکرار را دارد ؟! پس چرا چشمانت ملتمسانه نیازمند کمک است ؟! انگاری یک چیز درد بیشتری از تکرار دارد؟!
همینطور نیست ! تنگی نفس ... نزدیکی به مرگ ترس بیشتری دارد !
در مورد فیلم میگفتم !
گاهی اوقات شده است که یک فیلم را تکراری نگاه کنم ! راستش را بخواهی نه همه اش را ! همه اش حوصله ام را سر میبرد ! اما صحنه های جذابش را , آری... چندین بار نگاه میکنم !
به نظرم باید با تکرار زندگی کنار بیایم !
نمیتوانم به زندگیم خاتمه دهم چون راستش را بخواهی , از مرگ هراس بیشتری نسبت به تکرار دارم ! مرگ آخرین ترس من است ! آخر ترم و نمراتی که استادش ریز بین است !
امید به رحمت استاد هم ، مال دانشجو های شرور نخواهد بود ... نمیخواهم حداقل تا وقتی همه ی تلاشم را برای برگه ی امتحانیم نکردم ! آن را پاره کنم !
نمره یک گرفتن حداقل بهتر از صفر گرفتن است !
اصولا " با مرگ زیاد بازی نمیکنم ! ازآن مدعیان دروغین نیستم که میگویند اگر این نباشد و آن نباشد زندگی دیگر نمیتوانم بکنم ! و خواهم مرد ! و بعد سالیانی طولانی پس از مرگ این و آن زندگی میکنند و انگاری لذت هم میبرند !
به نظرم تکرار ها را باید مدیریت کنم ! نباید صحنه های تکرار زندگیم ، تکرار گناهانی باشد , که خوب میدانم لذتش زودگذرست و عاقبتش تکرار مداوم ناراحتی و پشیمانی !
باید صحنه های جذاب زندگی را تکرار کنم !
مثل بوییدن گل رز قرمز !
مثل بوسیدن روی مادرم!
مثل در آغوش گرفتن پدرم!
مثل لبخند گذاشتن روی لب های خواهرم
مثل اشک ریختن در روضه ی ابا عبدالله
مثل نوشتن !
مثل صحبت کردن با خدا !
مثل بوسیدن دختری پاک دامن که شاید در آینده همسرم باشد !
مثل اشک ریختن بی دلیل روی دکمه های کیبرد
و ... و.... و ... و مثل تکرار هرچه بیشتر صحنه های جذاب یک زندگی دنیایی !
شاید اگر تکرار های جذاب را برای این زندگی برگزینم ! شاید آن دنیا !
خدا هدیه اش به من...
اگر خواست هدیه بدهد ! هدیه اش یک زندگی بدون تکرار باشد !
یا شاید زندگی مملو از تکرار های جذاب ! آخر میدانی گاهی اوقات ترس ها هم برای انسان جذاب میشوند !
بگذریم ....
داشتم میگفتم ؛ تکرار از آن قببیل واژه هایی است که مرا میترساند !
تو را نمیدانم ! تو را هم میترساند ؟!
پوریا نوشت : شاید تنها انتقام من از تکرار این باشد که نام این پست را مثل همیشه , کلمه تکرار را , تکراری ننوشتم ...
[ پنج شنبه 93/8/29 ] [ 12:6 صبح ] [ پوریا ]
یرمرد نود ساله ی بیسوادی روی ایوان خانه اش ..
روبروی مزرعه
در هوایی گرگ و میش و زیر نور چراغ بزرگ ایوان
برای خود در لیوان ِ بزرگ ِ لکه داری چای پر رنگی میریزد ..
چای را داغ داغ می نوشد .. !
و با هر هورتی که میان هر یک قُلب چای میکشد ..
به بازیچه میگیرد تمام پزشکان شهری را که بیشتر از 60 سال عمر نمیکنند !
[ جمعه 93/8/16 ] [ 1:8 صبح ] [ پوریا ]
به نام آفریننده عشق ...
نمیدانم
چگونه میتواند مردی
با ویژگی های فطری مردانه !
در زندگی حقیقی لمس کند دختری را که خودش از قبل میداند !
بدنش ,آلوده به لایک های هوس آلود زندگی ِ مجازی مرد های دیگر است ... !
[ جمعه 93/8/16 ] [ 1:7 صبح ] [ پوریا ]
توهمی که عطش به انسان میدهد
این است که فکر میکنی اگر به آب برسی !
دریایی را خواهی نوشید
اما وقتی به آب میرسی , دیگر لیوان دوم را هم درخواست نمیکنی !
و حکایت ادعا تو برای عشقمان که میگفتی از آن سیر نمی شوی !
گویا حکایت همان توهم عطش بود ..
[ جمعه 93/8/16 ] [ 1:2 صبح ] [ پوریا ]
بسم رب الشهدا !
این پست قدیمی رو دوباره میگذارم در وبلاگ !
به مناسبت این روز های عزیز که متعلق به درخشان ترین ستاره های سرزیمنم, ایران است !
یکباره از خواب بیدار شد ... بچه ها در چادری که نزدیک منطقه عملیاتی زده شده بود خوابیده بودند....
صدای اذان به گوشش رسید ... بلند شد ... بچه ها نیز کم کم با صدای مؤذن خوش صدایشان بلند میشدند ... رفت بیرون از چادر به سمت منبع اب ...
نشست کنار منبع اب .. استین هایش را بالا زد .. حلقه اش را کنار منبع اب روی زمین گذاشت .. به حلقه نگاهی کرد ..یاد همسرش افتاد ... به یاد مهربانی هایش .. فداکاری هایش ..
دلش برای همسرش تنگ شده بود .. همسری که موقعی که در حال امداد رساندن به مجروحین بود ترکشی او را به سمت پروردگارش به پرواز در اورده بود ...
کمی چشمانش خیس شده بود .. با صدایی از فکر بیرون اومد ...
-- برادر رضا چرا خشکت زده .. نمیخوای وضو بگیری ....
- چرا اخوی میگیرم ..
وضو گرفت بلند شد و به چادر رفت .. مهری را از کنار چادر برداشت ... نمازش را خواند .. خوابش نمی امد ... به راز نیاز پرداخت ... دعا میخواند و گریه میکرد ..
بچه ها نماز را خوانده بودند یکی از بچه ها موقعی که از کنار او میگذشت دستش را با مهربانی بر روی شانه او گذاشت و گفت :
- برادر نور بالا میزنی !!
- با تبسم جواب داد خدا از دهنت بشنوه ...
بیشتر بچه ها خوابیده بودند ... در سکوت زیبای صبح ...زیارت عاشورا میخواند .. هر قسمتی از دعا را که میخواند گریه میکرد ... گریه میکرد برای امام حسین و مظلومیتش ...
در پایان دعا به سجده رفت واز امام حسین خواست که نامه شهادتش را خودش امضا کند ... دعا را تمام کرد ... مهر را از زمین برداشت... بوسید و در کناری قرار داد ...
به یکباره یادش امد که حلقه اش را در کنار منبع اب جا گذاشته است ... داشت به بیرون خیمه میرفت ...
تازه پرچم کنار خیمه بر روی زمین سایه انداخته بود ...
بیرون رفت ... ناگهان انفجاری رخ داد .... و ترکشی به سرعت خود را به گلو او رساند ... و گلویش را پاره کرد ....
از پشت به زمین افتاد .. درست زیر سایه پرچم ... با چشمانی که هنوز اشکش خشک نشده بود .... نگاه کرد به پرچم بالای سرش ... و ارام با لبخندی که بر لب داشت
.. به سختی نوشته روی پرچم را خواند ....
....یا حسین .....
و پر کشید ..... با وضو ..... با تبسمی زیبا ... با گلویی گلگون ... با شهادتی امضا شده ...
[ دوشنبه 93/7/7 ] [ 12:36 عصر ] [ پوریا ]