دیوید رو میکند به جولی میگوید که دیگر وقت رفتن به کلاس بعدی است ! البته اگر جولی بگذارد یک کلاس را امروز برود ..
جولی میخندد و با هم به کلاس میروند ..
در کلاس دانشکده :
جولی میزی جلوتر از دیوید مینشیند !
و دیوید کنار جان , جان به دیوید خوش امد میگوید و با جان دست میدهد !
جان پسری بور , خوشتیب , پولدار و از خانواده ای با اصل و نسب است و در دختران دانشکده زبانزد ! البته درسش زیاد خوب نیست ..
انطور که میگویند دختران دانشکده ارزوی یک شب خوابیدن با ان را دارند !
البته دیوید هم , کمی از جان ندارد ! اما جان کمی زیباتر است !
و جولی هم که نویسنده قبل نوشته است , و این بار هم مینویسد که در بین دختران دانشکده چون ستاره ای میدرخشد !
استاد به کلاس امده است ! و پای تخته معادلات مینویسد و حل میکند ! درس سختی است , و همه با دقت گوش میدهند حتی جولی !
اما دیوید به کجا مینگرد؟! , دیوید محو نگاه جولی است ...
مخاطب میخواند داستان عشقی شد !
و نویسنده مینویسد در بستر عشق , اتفاق های مهم تر از عشق می افتد !
و خواننده میخواند فلسفی اش نکن
نویسنده میخو اهد جواب بدهد که استاد افکار نویسنده و خواننده را میزند
استاد : جناب دیوید ... جناب دیوید .. و دستش را به سمت او تکان میدهد ..
دیوید به خودش می اید و مظطرب میگوید , بله ؟!
دختر ها و پسر هایی که متوجه نگاه شهوت اندود دیوید شده بودند ریز میخندند !
دیوید میخواهد اعتراض کند که نگاهش شهوت اندود نبوده است !
و نویسنده میگوید پس چه بوده است مگر او عاشق پول نبود !
دیوید میگوید ادمی با عشق...
استاد باز هم نمیگذارد دیوید حرفش را ادامه دهد ! اقای دیوید میشه این معادله را برای همکلاسی هایتان حل کنید !
همان همکلاسی هایی که از درس من مهم ترند و به جولی اشاره میکند !
کلاس منفجر میشود , همه میخندند , جز جولی و دیوید .. این بار جولی هم نمی خندد شاید به خاطر دیوید !
دیوید با عصبانیت بلند میشود !
ماژِیک را از دست استادی که سرش را به حالت تاسف تکان میدهد میگیرد !
دیوید به سراغ معادله میرود , استاد نمیداند او دانشجوی بورسیه است !
درس دیوید فوق العاده است
او یک نابغه اس , معادلات را حل میکند , تد تند عدد میگذارد و کلاس را محو هنر نمایی خود میکند !
دیوید دارد انتقام میگیرد از تیکه ی استاد !
نویسنده و مخاطب هم خوشحال است , از انتقام از استادی که بار ها , اندیشه او را مخدوش کرده است !
نویسنده مینویسد جولی هم خوشحال است ..
دیوید معادله را تمام میکند ... استاد تسلیم وارارنه , کلاس را به تشویق دیوید فرا میخواند !
کلاس تشویق میکنند و جولی .....باز هم جولی..... سرش را بر شانه اش میگذارد , چشمانش را چپ میکند , و با قیافه ای دلقک مانند طوری که استاد نفهمد برای دیوید دیوانه وار کف میزند , و با لب های غنچه اش هم میگوید ساری پلیز ..
این بار دیوید جلوی خنده اش را نمیگیرد ! این بار دیوید به دلقک بازی های کودکانه جولی لبخند میزند !
و در دل میگوید چه دلقک بازی شیرینی ..
و نویسنده و شاید مخاطب میگویند چه انتقام شیرینی ..
جان هم , با علامتی با دستانش او را تایید میکند ..
دیوید می اید و در کنار جان مینشیند جان به پهلویش میزند میگوید nice
و دیوید لبخند بی جانی به جان تحویل میدهد !
نویسنده مینویسد ! عجب عبارتی ساختم , لبخند بی جان برای جان !
و مخاطب میخواند , فینگلیش نویسی همین میشود دیگر !
و ودیوید بدون توجه باز هم محو نگاه جولی است ,
استاد کلاس را تمام میکند ! و دانشجویان دیگر کلاسی ندارند !
دوید کیفش را , بر روی دوش میگذارداز جان خداحافظی میکند و از کلاس به سمت اتومبیلش خارج میشود !
در ماشین را باز میکند ! که صدایی میاید از دور !
دختری خوشگل با کفش هایی پاشنه بلند , که مخصوص دویدن نیست به سمت او میدود ! دیوید با علامت دست نشان میدهد که ارومتر بیاید !
جولی میخنند و ارومتر می اید !
جولی میگوید : سلام
دیوید میخندد و میگوید : سلام .. چی شده خسارت میخواید !
باز هم جولی ناز میکند اما با اخم !
دیوید : ببخشید , بفرمایید امرتون
جولی : من ماشینم راه نمیفته میشه با شما بیام .. و باز ناز میکند ..
دیوید میگوید , خواهش میکنم
جولی با پر رویی درب ماشین را باز میکند و جلوی ماشین مینشیند !
دیوید هم می اید و مینشیند !
بی اختیار نگاهش جلب میشود ,به لباس جولی که کمی برای نشتن بالا رفته بود !
ساپورت های کرم رنگ , که چقدر اندام برازنده ی جولی را نمایان میکرد !
به سختی , چشم از پاهای جولی د میگیرد ! و اوتمبیل را روشن میکند !
و صدایی در سرش میپیچد ...صدایی غمگین .. صدایی که میگفت مواظب خودت باش ... و صدای ابی که پشت پای او بر زمین میریزد !
و نویسنده برای دومین بار می نویسد دیوید از کجا میداند که اب است که بر روی زمین میریزد ..
صحنه اخر این قسمت ..
جولی و دیوید در کنار هم , میخندند و دیوید رانندگی میکند ! و جولی هی ناز میکند ! و بعضی مواقع هم لباسش را جمع میکند او هم دوست دارد که دیوید به او خیره شود ! و باز هم صدا ها در سر دیوید میپیچند .....صدایی غمگین .. صدایی که میگفت مواظب خودت باش ... و صدای ابی که پشت پای او بر زمین میریزد !
و نویسنده برای سومین بار می نویسد دیوید از کجا میداند که اب است که بر روی زمین میریزد ..
قسمت پنجم را به زودی از همین بخوانید ..
[ چهارشنبه 92/10/4 ] [ 10:29 صبح ] [ پوریا ]
این داستان روایتی است از زندگی دیوید کنل ..
نزدیک داشگاه بود , که یک نفر از پشت زد به اوتمبیلش ! دیوید پفی کرد و از فکر در امد ! با عصبانیت پیاده شد !
... اما با دیدین چهره مضطرب دختر که به اوتمبیلش نگاه میکرد کمی از عصبانیتش را فرو خورد !!
خانم چیکار میکنید ؟!
دختر با چهره ای مظلوم و ناراحت گفت ببخشید ! خسارتش رو پرداخت میکنم !
دیوید کمی دلش به رحم امده بود ! گفت : نمیخواد , باشه برای خودتون ..
دیوید در ماشین نشست و پایش رو پدال فشار داد
در دانشکده :
دیوید دیر رسید سر کلاس , به کلی تصادف وقت را از او ربوده بود ! از کلاس بیرون امد و با صحنه ای مواجه شد که بر عصبانیتش افزود
همان دختر , درست مقابلش پشت در کلاس !
صدایش را کمی بالا برد :
بازم که شمایید .. !!
دختر کمی اینور و انور خود را کرد و گفت از شانس بدتون همکلاسیم ! و جفتمون هم دیر رسیدیم !
دیوید از فرط عصبانیت پیشانی اش را کمی دست کشید و به حالت تمسخر و عصبانیت گفت :
بله خانم , به خاطر رانندگی فوق العاده شما ..
دختر به حالت ملوسی سرش را روی شانه اش انداخت ! و با ناز گفت : ساری پلیز ..
کمی از حالت دختر خنده اش گرفته بود اما خودش را کنترل کرد !
طوریکه دختر نشنید زیر لب گفت این جا دانشگاست نه مهد کودک !
رویش را برگرداند و به سمت کافی شاپ دانشگاه قدم برداشت ...
در کافی شاپ :
سرش را بر روی میز گذاشته بود ! که صدایی او را به خود اورد !
من قهوه میخورم
باز هم همان دختر با .. لبخند به منو کافی شاپ نگاه میکرد !
دیوید دستش را به چانه اش گذاشته بود و از فاصله نزدیک به صورتش خیره شده بود با نگاهی طلبکارانه !
دختر گفت ! من که گفتم ببخشید , قیافه ی کودکانه ای گرفت : چیکار کنم ببخشی ؟!
باز هم دیوید خند اش گرفته بود اما خودش را کنترل کرد و نخندید !
ارام گفت : دیگه ناراحت نیستم !
دختر گفت : یس , همینه ! امروز مهمون من , گارسون را صدا زد و گفت که برایشان دو تا قهوه بیارد !
نویسنده مینویسد چرا از دیوید نپرسید او چه مینوشد !
و مخاطب میخواند شاید فکر کرد دیوید بگوید هیچی !
و دیوید اصلا " برایش مهم نبود چه مینوشد او داشت فکر میکرد که دختر مقابلش چقدر زیباست !
اری چقدر دختر مقابل دیوید زیباست , موهایی طلایی , لب های غنچه , و ابرو و چشمان مشکی و ریملی که مژه هایش را کمی بلند تر نشان میدهد !
و لباسی طلایی که واقعا " او در ان میدرخشد ..
دیوید از فکر با صدای دختر بیرون میاید , بخور سرد میشه !
قهوه را کمی مینوشد , و میگوید ممنونم خانمه ....
حرفش را نیمه تمام میگذارد دختر :
من جولیم , دستش رو به سمت دیوید دراز میکند و دیوید هم ! دیوید میگوید , منم دیویدم , دیوید کنل ..
جولی میگوید : از اشناییتون خوشوقتم !
دیوید میگوید : من هم ..
و نویسنده مینویسد : کدام زمان برای دیوید خوشوقتی بوده است ؟! تصادف , اخراج از اولین کلاس در دانشگاه .. یا ...
و یا مخاطب شاید بخواند که دیدن دختر به این زیبایی خوشوقتی است !
صحنه اخر این قسمت :
دیوید و جولی در میزی دو نفره
قهوه مینوشند
گپ میزنند ! دیوید کمی سنگین است اما جولی هی میخنند و ناز میکند ..
دیوید پسرانی را میبیند که از نگاهشان معلوم است ارزوی نشستن در جای او دارند
درست مقابل جولی ..
قسمت چهارم را بزودی در همین وبلاگ بخوانید ..
[ چهارشنبه 92/9/27 ] [ 11:20 صبح ] [ پوریا ]
باز هم کیبرد التماس میکرد تا قلمی بردارم از جنس احساساتم ! این بار کیبرد گفت منطقت را ول کن فقط احساس !
و کیبرد نمی دانست که منطق نوشتنی است نه احساس !
چه بگویم از این احساس که سر صبح وقتی بیدار شدم ! سری به فیس بوک زدم !
و دیدم نوشته محرم گذشت !
چگونه میتوانستم نگاه کنم ! چگونه چشمانم قدرت این را داشت که با گستاخی تمام نگاه کند به نوشته ای که محرم گذشت !
چه کردم , به کجا ها رفتم؟! , در چند هیئت سینه زدم و اشک ریختم ؟ ! چقدر از هوای نفسم را کنترل کردم؟ !
کجا بود اندیشه حسینیم؟! کجا بود حرف های انقلابیم ..
محرم برای من خلاصه میشود در چند فید و پست برای شهدای کربلا ! و اشک هایی از روی ترحم ریخته میشود !
اشک هایی برای ترحم بر خاندان حسین ! برای این که تنها مداح احساسات مرا بر انگیخت !
اشک های من اب هایی بی ارزش بود همچون موقعی که خاک بر چشمت می رودیا لوء لوء هایی گرانبها ! یا شایدم هیچکدام !
دلم شور نزد این بار ! این محرم من همان سال قبلی بودم یا شاید بدتر از ان ...
این محرم حتی به خودم هم اثبات نشد که عزادارم ! چه برسد به ملائک و خداوندی که به محبین حسن اتش نرساند !
من محب نبودم ! اگر کسی بر فردی که اشک ریخته است برای حسین فقط برای برانگیخته شدن احساساتش , یا گوش نکردن اهنگ در عزای حسین , اسم محب بگذارد , بدان ان کس از عقل درصد کمی دارد !
حال مگر غیر از این است که سزاوار اتشم مگر این که امید داشته باشم به رحمتش !
و چقدر واژه ی ننگ باریست حسرت ! حسرت این که شاید دیگر سال بعد محرم نباشم .. شاید دیگر حتی همان اشک های ناچیز هم دیگر نباشد !
و حال باز هم فرصتی گذشت و حسرت , واژه ی نامردی است که هیچ چیز را بر نمی گرداند
اما باز هم امید , نمیدانم , شاید حسین بر قلبم رایحه امید را نوازش کرد .. که محرم گذشت اما صفر هنوز هست !
میخواهم امید داشته باشم به صفر شاید در این ماه نمره ام صفر نشود !
پوریا نوشت : این بار ماه صفر به روضه های دامادمان میرویم ! به خانه ای که مفتخر است شهیدی را پرورانده است ! میروم در خانه ای نفس بکشم که شاید اندیشه حسینی را لا به لای اشک هایم بیایم شاید این بار اسمشان را گذاشتم مروارید های گرانبهای حسینی !
[ چهارشنبه 92/9/13 ] [ 8:41 صبح ] [ پوریا ]
باز تاسوعا امد و دل ها روانه شد سوی کربلا
روانه شد به سمت لب های تشنه
میگویند اخرین مرحله عشق جانبازی است , اما تو اضافه کردی به مراحل عشق ..
چند مقام داری عباس ؟! مقام دست راست , دست چپ , و مزاری که میگویند بیشترشبیه مزار یک نوجوان است نه رشیدی چون ابولفضل العباس ..
تو اعضای بدنت هم فدای حسین کردی ..
چقدر دوست داشتی که شمشیر بچرخانی مقابل شامیان ..
چقدر دوست داشتی که سکوتی که علی در شب نحس اسمان و زمین , در ریسمان کرد را تو بشکنی ..
ان شب تو نبودی ولی اکنون که بودی , الان هم که نیازی به سکوت نبود !
اما چرا حسین اذن میدان نمی دهد شیرمرد علی را !
اری حسین بی تو علمدار ندارد ! تو نباشی که لبخند را نقش ببندد بر لب حسین؟ ! اگر تو نباشی کیست که دغدغه خیمه ها را پاک کند از دل حسین ..
که میداند وقتی بدن نیمه جان حسین بر روی زمین بود و فرمان داد ان حرامی که به خیمه ها حمله کنید حسین چه گفت با خود ؟!
شاید گفت , عباس کجایی ؟! کاش بودی عباس , کاش بودی عباس ..
ان هنگام که کودکان حسین گفتند عمو جان تشنه ایم چه گذشت بر عموی با غیرتی چون عباس
امدی تا بار دیگر از حسین اذن بگیری و باز حسین اذن میدان نداد , اذن نداد تا بجنگی , اذن داد تا سقای کربلا باشی ..
و رفتی .. ام البنین چگونه تو را علی وار تربیت کرده است !
چه کس عزم مقاومت جلوی عباس دارد ! چه کسی هوس جلو داری از شیرمرد علی دارد ! تو نسبت نزدیک با حیدر داری..
شکافتی روبهان حرامی را , چون موسی که دریایی را شکافت , و به اب رسیدی ..
خسته بودی اما خط زدی تمام معادلات جهان را , شدی سقایی که همیشه تشنه ماند ! شدی سقای تشنه کربلا .
به یاد داری عباس که هیچگاه خود را هم مرتبه نمیدیدی با فرزندان زهرا و همیشه ان ها را سرور خود صدا میزدی ..
پس چرا سپاه حرامیان با تو همانند فرزندان زهرا رفتار کردند !
اه عباس , چقدر شبیه پدرت علی بودی , ان هنگام که دست هایت قطع میشد , مگر کسی میتواند به علی شمشیر بزند مگر در سجده , مگر کسی میتواند به سر عباس عمود اهنین بزند مگر بی دست ..
ان هنگام که دستهایت از دست دادی و مشک را بر دندان گرفتی !
کدامین حرامی دلت را اتش زد .. کدامین حرامی مشک را نشانه گرفت؟ .. مگر نمیدانست که عمو عباس اهل بد قولی نیست ؟!
به یاد چه بودی ان هنگام ؟!
به یاد حیدر و ریسمان که چون تو دستش را از او گرفتند , یا شاید یاد این که حسین به تو اذن میدان نداد ! شاید هم ندای العطش کودکان حسین در گوشت زنگ میخورد ..
اب درون مشک میگریید یا میریخت روی زمین , اب فرات هم خجل است از فرمان حرامیان , فرمانی که میگفت یک قطره اب هم نباید به خیمه ها برسد ..
چقدر بی ابرو بودند قطرات اب اخر مشک جلوی چشمان تو عباس ....
عباس میشنیدی ناله لب های ترک برداشته کودکان حسین را ,ان هنگام که بر زمین افتاده بودی , عمو جان ما دیگر تشنه نیستیم بیا !
چه گذشت بر دل تو عباس که ناله زدی , یا اخاه ادرک اخاک !
.شاید زهرا بود که در اخرنفس هایت تو را ارام میکرد , شاید زهرا در گوشت زمزمه میکرد :
ارام بخواب عباس , چند لجظه دیگر حیدر تو را در اغوش میکشد ...
ارام بخواب عباس , روزی برای تو عزاداری میکنند , روزی عده ای سقا میشوند , تا کودکان تشنه نمانند ....
روزی نام عباس نزدیک ترین نام میشود به حسین , ارام بخواب شیرمرد علی ... ارام بخواب برادر حسین ..
و که دل حسین را ارام میکند , حسینی که شاهد بسته شدن چشم عباس است ... دیگر دل حسین طاقت ندارد .. خیمه دیگر پشتیبان ندارد
حسین دیگر علمدار ندارد ..
[ چهارشنبه 92/8/22 ] [ 2:20 عصر ] [ پوریا ]
توضیحات : سلام دوستان .. نوشته ی زیر , نوشته ی بنده نیست , نوشته یکی از بهترین دوستان یا شاید رفیقم است به نام مهرداد
خودم این نوشته رو دوست دارم .
همیشه از این که با کسی در و دل کنم میترسیدم , چون احساس میکردم همه ی ما ادما یک خصلت داریم به نام دو رویی
که وقتی جایی به نفعمون باشه ازش استفاده میکنیم یعنی به افرادی که بخوایم نزدیک میشیم , شاید نزدیکتر از یک برادر یا یک خواهر , از نظر عاطفی اونو تامین میکنیم , گاهی وقت ها شاید براشون یک کارای کوچیک اما به نظر بزرگ انجام بددیم
خلاصه به با هر ترفند و نیرنگ وفریبی هم که شده دلشون رو بدست میاریم و میشیم سنگ صبورشون و اونا هم فکر میکنن که دیگه همه چی ارومه و چقدر خوشبتن!!
اما این افراد ساده و دل و زود باور نمیدونن که اگه کاری خلاف میل سنگ صبورشون انجام بدهند و بادی ناموفق بر پیکره ی روحیات انان بنوازند , این مدعیان همدرد طوفانی به راه می اندازند از جنس خیانت همان چیزی که بینمان ملموس شده به نامردی!
شاید برای شما هم بار ها این اتفاق افتاده باشه که اعتماد کنید و از اعتمادتون پشیمون بشید ..
اما باز هم کمبود های عاطفی و لغزش های روحی شما باعث میشه که بازم مجبور بشید به اعتماد !
اعتماد یک باور قلبی است که در راستای صداقت و یک دلی و ایمان دو طرفه صورت میگیرد .. این که با یک تجربه ی تلخ از یک اعتماد ناشیانه یا همان ابلهانه , به همه ی افراد متاثر در زندگیمون بد بین بشیم کار درستی نیست ..
یادتون باشه وقتی شما انتظار دارید بهتون خیانت نشه باید اول خودتون فکر خیانت به معتمدتون رو بزارید کنار ..چون بینش ما نسبت به افراد غالبا" انعکاسی است ,از بینشی که نسبت به خودمان داریم ..
تو زندگی به افرادی اعتماد کنید , که لیاقتشو داشته باشند , و بهترین انها کسانی هستند که شما را فقط به خاطر خودتان دوست دارند نه به خاطرمنافع شخصیشان!
شاید در نگاه اول منظور از این افراد فقط پدر و مادر باشند اما نه .....
هنوز هم کسانی هستند در این دنیا که خالصانه شما را دوست بدارند و به خاطر اشما از همه چیز بگذرند , شاید حتی زندگیشان ..
کافی یک کم دور و برمون رو بهتر نگاه کنیم
پس هنوز هم برای اعتماد اعتماد به خرج بدیم !!
مهرداد 6 -6-1392
[ یکشنبه 92/8/5 ] [ 10:39 عصر ] [ پوریا ]