سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حرف هایی از زبان منطق و احساس

دست نوشته های سیاسی ، اجتماعی، فرهنگی و داستانی من

 

 

کاش در خارج به دنیا می اومدم . خارج از این که به احتمال زیاد چشم های رنگی داشتم و موی طبیعی طلایی  از حقوق بسیار بالایی هم برخوردار بودم

خارجی بودن یک نعمت است ، باور ندارید ؟ باور کنید

 البته مقصود از خارجی بودن ،اروپایی بودن است  ، نه این کشور های سیاه پوست که مردم هایش استخوان هایشان از فرط لاغری به پوستشان چسبیده است ، مقصود همین خارجی های بلوند و خوشگل است که در مراسم اسکار می نشینند ! چیزی شبیه به دی کاپریو !

  اگر خارجی بودم ...

حق همیشه با من بود و من به خاطر این که کشورم کلی وسایل پیشرفته دارد و  توسعه یافته است ، فرهنگم هم مترقی میشد . درست مثل همین که اگر پوستمان به استخوانم چسبیده باشد  دیگر خارجی حساب نمی شویم و شاید اصلا ً جز آدم هم حساب  نشویم ، ما فقط می ­شدیم نسلی جهش یافته از میمون  که دورمان مگس جمع می شد..

تازه چون خارجی بودم ، یک دونه " من به خدا باور ندارم " ساده میذاشتم جلوی تمام خط قرمز ها و به قول  خارجی ها " هر غلطی دلت میخواهد بکن "

آنوقت شاید در تلوزیون کشوری عقب مانده مثل ایران هم برنامه ای در نقد افکار من می ساختن !  برای که ؟!

برای مردمی که تلوزیون خودشان رو نگاه نمیکنند و دارند در تلوزیون  کشور ما ،  من را نگاه میکنند و افکارم را تحسین میکنند .

حالا که  خوب برایتان مشخص شد که چرا دوست دارم خارجی باشم حالا بیایید باهم فکر کنیم  عضو چه کشور اروپایی باشم بهتر است ؟

میتوانستم اسکاتلندی باشم ، چقدر خوب است که مرد های اسکاتلندی هم میتوانند دامن پوشیدن را تجربه کنند ، همیشه در ایران آرزو داشتم به عنوان یک مرد لباسی متفاوت را تجربه کنم ، اما ایرانی ها عقب مانده مرد هایشان دامن نمی پوشند .

یا حتی میتوانستم انگلیسی باشم و عضو پلیس و بعد میتوانسم روی آسفالت خیابان با اسب سفید رنگ خوشگلم تاتی تاتی کنم ، وای که چقدر تصویر زیبایی می شود با اسب روی آسفالت راه رفتن ، اگر در ایران با اسب روی آسفالت راه بروید حتماً یک نفر  عقب مانده از تکنولژی  خارجی ها  پیدا می­شود که  به شما تیکه ای نرم از صندلی سخت پراید بیندازد !

وای که اگر اسپانیایی بودم ! میتوانستم گاو باز شوم !   گاو بازی ورزش بسیار مرفه ای است  . باید  اول گاو وحشی را حسابی عصبانی کنم و بعد جاخالی بدهم ، هر جاخالی مساوی است با امتیاز ، البته برای حفظ جان به نیزه هم نیاز دارم ، و مردم برای زدن این نیزه ها تشویقم میکنن !  وای که چقدر لذت بخش است خونی که از گاو میریزد !  همینطور که من بازی میکنم و مردم هم مرا تشویق میکنند ، کشور عقب مانده ی ایران تیتر یک اخبار بین المللی و داخلی است به خاطر اذیت کردن آن توله سگ بیچاره  . و واقعاً که چقدر این ایرانی ها عقب مانده و حشی اند . اینجا ها آدم ها میلیون ها پوند از دارایی خود را به نام سگی میکنند که نمیتواند با آن دارایی هیچ غلطی بکند ! چقدر اگر خارجی بودم متمدن و بافرهنگ بودم .

وای یعنی میشود روزی من خارجی باشم ؟

به واسطه رنگ پوستم عده ای را زیر پایم له کنم ! و بعد که له کردم ، بگویم متاسفم اما کاری است که شده ! لطفا ً آدم های له شده را جمع کنید !

ثروت های دیگران را صاحب شوم  و هر غلطی دلم میخواهد بکنم  و هیچ ایرادی نداشته باشد  اما هر کس بخواهد کار من را بکند ایراد داشته باشد ؟

خارجی بودن یک نعمت است که نصیب همه نشده است و منِ ایرانی به واسطه تمام شیفتگی ام به خارجی ها و  این که در این دنیا خارجی ها همه کار میتوانند بکنند به خدا  شکایت میکنم ! البته که اگر خارجی بودم به خدا اعتقاد نداشتم !

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 پ.ن : این نوشته  اقتباس از  متنی است که  دایی  عزیزم نوشته است . 

 

 

 



[ جمعه 95/1/20 ] [ 10:53 عصر ] [ پوریا ]

نظر

 

 تا دستش رفت روی ماشه برایم طولی نکشید تا به آخرش برسم  اما آنچه بر دلم گذشت،  عجیب و شگفت انگیر و طولانی بود .   و توصیفش با واژه ها غیر ممکن
خوب هدف گرفت  اما کاش نمی­گرفت . آرزو می کردم که راهم را اشتباه می­رفتم  . آرزو  می کردم  که کاش حرفه ای نبود  . وقتی رسیدم به لباس خاکی اش ، تصور هم نمیکنی چه من بر گذشت . به چشمانش خیره شدم ، یک نوجوان کم سن و سال .

از چشمانش چه باید میفهمیدم ؟ این که از من نمی ترسد . این که چه عقیده ای او را اینگونه مرد ساخته ؟

وارد بدنش که شدم ، انگار دریایی از نور مرا در بر گرفت . وسط تاریکی جنگ این روشنایی . این روشنایی از کجاست ؟   حس میکردم که روحش ملاقاتی دارد . انگار فقط بدن نبود . حسم از این که این محفل نورانی را قرار است خاموش کنم  بد بود ، اما حس   او انگار بی نظیر تر و بی نظیر تر می­شد .  راستی میدانی خورشید کجا بود ؟

قلبش . تمام این محفل نورانی از قلبش بود .  وقتی به پایانش رسیدم . قلبش آرام آرام ایستاد. اما در اشتباه بودم ! فکر میکردم ما هر قلبی  را خاموش میکنیم  اما اگرچه قلبش ایستاد  اما نور این خورشید بعد از ایستادن بیشتر شد . نمیدانم چه چیزی در قلب خود داشت  که  من هم توانایی  به غروب نشاندن این طلوع نورانی  را نداشتم

راستی تا به حال حکایت یک گلوله که بر اساس سرنوشت تلخ اما بازدیدی بی نظیر ،به قلب یک شهید رسیده است را  شنیده بودی ؟

تا دستش رفت روی ماشه برایم طولی نکشید تا به آخرش برسم  اما آنچه بر دلم گذشت،  عجیب و شگفت انگیر و طولانی بود .   و توصیفش با واژه ها غیر ممکن

 

 

 

 

 

 پ. ن : این نوشته بر اساس ایده ای از دایی نازنینم نوشته شده . 



[ یکشنبه 94/12/23 ] [ 1:34 عصر ] [ پوریا ]

نظر

صبح اول وقت با صدای زنگ بیدار شدم . از دیشب ساعتم را کوک کرده بودم ، نباید دیر می­رفتم و گرنه کلی معطل می­شدم ، به سختی خودم رو از تخت خواب کندم ،  رفتم سمت دستشویی ، بعد از گلاب به روتون دستشویی شماره  دو یا شاید هم شماره یک ، راستش را بخواهید شماره هایش را قاطی کردم ... اممم ... بگذریم به قول همین عصر حجری های عرب زاده بعد از قضای حاجت ، رفتم جلوی آینه تا به خودم برسم ، به هر حال دختر همیشه باید خوشگل باشه .

و گرنه مردم چی میگن ؟ دخترا همیشه تو چشمن ، مخصوصا ً دختری به خوشگلی و قد و قامت من ، البته حقیقتش قد و قامتم زیاد بلند نیست ، کوتاه هم نیستم ، مناسبم ، اصلا ً چه معنی داره دختر قدش بلند باشه ؟ بعد حتما ً شوهرش هم باید بلند تر باشه ، بعد دو تا نردبون دست هم رو بگیرن تو خیابون کنار هم راه برن ... اه اینقدر بدم میاد  از این پسرا ... کی اصلاً شوهر خواست ؟

اول با رژ صورتیم شروع کردم ، بعدش با پنکک و ریمل و ... ، حدود نیم ساعتی طول کشید، به قول غر زدن های مامی بزرگ که میگفت نیم ساعت آرایش نمی کنن ، گریم میکنن  . یه مانتوی قهوه ای پوشیدم که با رنگ شالم یکسان بود ، البته شالم کمی قهوه ایش کم رنگ  بود ، موهای خرمایی ام رو از جلوی شال ریختم بیرون  ، امروز یک کم کمتر از روزای دیگه . کارم که تمام شد .

از پله های خونمون رفتم پایین .  دیدم- به به- بابا مثل همیشه صبحانه کاملش به راهه .

- بیا دخترم صبحانه بخور

- نه بابا جون دیرم میشه

- کجا این وقت صبح ؟

- میرم رای بدم .

- به کی ؟

- نمیدونم

- چرا میخوای رای بدی اصلا ً ؟

- مهر شناسنامه پدر جان . آیندم به این مهر صاف و ساده بستگی داره .

-  بابا جان...

- دیرم میشه بابا ، خدافظ

- باشه ، برو سریع برگرد .

مامانم مثل همیشه خواب بود . از بابام که  خداحافظی کردم  رفتم به سمت محل رای گیری .  به محضی که رسیدم به محل انتخابات  عکاس های خبری هم اونجا بودن ، یه نگاه سر سری به کاندید ها  کردم  و طوری که انگار تصمیمم رو  خیلی وقته گرفتم برگه رای رو نوشتم و رفتم توی صف قرار گرفتم ، متوجه عکاس های خبری شدم که از ترکیب ما چهار  نفر ، یعنی نفر جلویی من ، بنده و نفر عقبی من و نفر عقبیِ عقبی من ، عکس های به قول خودشان هنری می­گیرند ، حالا چرا از ما چهار نفر؟ به خاطر این :

  یه نفر جلوم بود ، چشمتون روز بد نبینه  ، از کل زیبایی های یک دختر جوان فقط دماغش را داشت . خدایی هم زیر همان چادر دماغش خوش فرم بود ، مرحوم زورو هم اینجوری نقاب نمی­زد  ، تو این چادر قشنگ می­تونست با بتمن رقابت کنه . نفر بعدی من ، یک خانم مانتویی بود ، یک کم فقط جلوی موهاش از زیر مقنعه کرِمش دیده می­شد  ، نه که موهاش رو ریخته باشه بیرون ها ، فقط مقنعش رو یک کم کشیده بود عقب .

نفر بعدی این خانم مانتوییه  اونم چادری بود ، ولی عجب چادر خوشگلی  ، گردی صورتش بیرون بود بر عکس اون زورو ، یه کم هم ته آرایش داشت  یه لبخند ملیحی هم روی صورتش بود که فکر کنم برای عکاس های خبری اون لبخند رو می زد . بگذریم ... صف جلو رفت و همه یمان رای دادیم و شناسنامه هایمان مهر خورد . خیلی زود برگشتم خونه .

عکس ترکیب چهار نفرمون توی بیشتر سایت های خبری بود ، دوستام دیگه اینقدر پی ام میدادن که نگو  چه پی ام هایی :

- به کی رای دادی شیطون ؟بلبلبلو

- بابا شیر زن ِ جشن ملی !!شوخی

- نازی با ما هم میای عکس بندازی ؟  مؤدب

- جیگرتو بخورم با اون موهای خرماییت.دوست داشتن

اینقدر جواب پی ام دادم که چشمام خسته شد و چون از دیشب کم خوابیده بودم ، با شناسنامه ای مهر دار با خرسندی و شادی  به خواب رفتم .

.......

در محل انتخابات

انتخابات تمام می­شود و صندوق ها باز می شوند .

رای اول : امام زمان ، باطل

رای دوم : مرگ بر نظام آخوندی ، باطل

رای سوم :حداد عادل ، شمارش، یک رای

رای چهارم:  عارف ، شمارش،  یک رای

و ...

......

همینطور که شما رای ها رو با مسئول صندوق محترم و امین داشتید می شمردید ، من از خواب بلند شدم و لازمه چند نکته رو به شما عزیزان یاد آوری کنم ، راستش را بخواهید من اصلا حالش را ندارم یادآوری کنم ولی امان از این نویسنده  که هی زیر گوشم یا توی گوشم یا بالای گوشیم ، اصلا ً ای بابا، همان جای گوشم که باید ، زر زر میکند.

نکته اول : آرا که از صندوق در میاید به ترتیب نیستند ، میتوانند هم باشند ولی آرا قاطی می­شوند و ترتیب آرا هیچ ربطی به آن ترکیبِ خوش ترکیب  چهار نفره ما ندارد . حالا چرا چهار رای را شمردیم ؟ این یک تصادف است میخواستی چند رای را بشماریم ؟  

نکته دوم : برای اون خنگ هایی که نام نوشته را فراموش کردند عرض کنم که خب رأی من جز رای های باطل است و  راهنمایی هم این است که رای من بین همین چهار رای هست.

نکته سوم: خیلی راحت با احتمال یک دوم ، رای مرا حدس نزنید و بر اساس ظاهر قضاوت نکنید ، چون سوال پدرم هم که برای رای گیری از من پرسیده بود که چرا رای می­دهی یک سوال آموزشی بود  که نصیحت به همراه داشت که من اجازه ندادم نصیحت کند و پدرم مثل همیشه زودتر از من پای صندوق رای ، رای خودش رو داده بود . این رو گفتم که بدونید ما از چه خانواده هایی هستیم .

نکته چهارم : نویسنده دیگه زر زراش خیلی زیاد شده ، یه دلیل های مسخره و زیاد و روشنفکرانه میاره که رای اول و دوم با هم فرقی ندارن و .. که مزخرف میگه .

 

خیلی خب دیگر  ، زر زر های این نویسنده تمام شدنی نیست که ،  تا هفت اسفندی دیگر بای  



[ یکشنبه 94/12/2 ] [ 1:3 عصر ] [ پوریا ]

نظر

 

- چرا بر من عاشقی ؟!

- عاشقی  که دلیل نمی­خواهد .

- همه ­ی اعمال انسان بر اساس دلیل شکل می­گیرد.

- نه همه اعمال ...

- یکی را بگو که دلیل نداشته باشد .

- اممم... مثلاً ... عاشقی.

- اینکه نمی­شود در مورد همین داشتیم   بحث می­کردیم .

- مگر داشتیم بحث می کردیم ؟

- پس چه میکردیم عاشق ؟

- فکر می­کردم عاشقی ،راستی لب هایت رنگ قشنگی دارند .

- بر حساب عشق معشوق نگذار، برای همه قرمزشان کرده ام .

- برای همه ؟

- عشق در صداقت است ، دروغ نگویم برای همه .

- اگر عشق در صداقت است پس صداقت را بگذارم بر حساب عشق معشوق ؟

- از دست تو عاشق . عاشق که به دنبال مچ گیری نیست .

- به خدا قسم که مچ نمیخواهم .

- پس چه میخواهی ؟

- سند شش دانگ لب هایت را .

- متاسفم عاشق ،برای همه قرمزشان کرده ام . حق انحصار اموال عمومی را نداری .

- میروم  انحصاریش میکنم . ارث من است .

 

- از کجا به تو ارث رسیده ؟!

- از خدا .

- از دست تو عاشق ، میدانم گفتم  عشق در صداقت است ، ولی خب ... برای تو قرمزشان کرده ام .

- یعنی عشق در دروغ هم هست ؟

- عشق را نمیدانم  ولی ناز معشوق با دروغ دلچسب می­شود .

- میگویم نکند دفعه دوم هم دروغ گفته باشی ؟

- برایت ثابت می­کنم .­

- چگونه معشوق زیبای من ؟

- اممم...  اینجوری ...

- ....  هه هه هه 

- نخند ، مگر ارث گرفته ای ؟

- من همه ی تو را گرفتم .

- راستی عاشق ، لب هایت چه خوش رنگ شده اند . ( خنده ریز معشوق ) 

 

 



[ جمعه 94/11/30 ] [ 1:27 عصر ] [ پوریا ]

نظر

 

بسم الله الرحمن الرحیم

یکی از مسائلی که همواره در امر انتخابات برایم جالب اما دردناک بوده است اینجور توصیف هاست :

- اصلاح طلبا که بی دینن !

- اصول گرا ها امل هستن !

- پایداری یه عده افراطی بی عقل !

و از این جور جملات که مردم هر گروه با توجه به تعصب و احساسات و همچنین منطق و استدلال هایی که به آن رسیدند در نقد گروه مقابل خود ،بر آن گروه ها وارد میکنند !

خب قربانی کیست ؟!

بهتر است بگویم قربانی چیست ؟!

 قربانی واژه های  بزرگی  است که بین حزب ها و آدم هایش دستمالی میشوند ! مگر میشود انسانی بی دین باشد و اسمش اصلاح طلب ؟! مگر میشود کسی بر اصول انقلاب و قانون مداری پایبند باشد و امل او را بنامند یا پایداری بر انقلاب بشود افراطی گری و بی عقلی ؟! من معتقد هستم ، افرادی در این گروه ها و در این حزب ها ، اعمالی داشته اند که این صفات یا صفاتی با این مضمون بر آن ها رانده میشود.

حال این که صفاتی از افراد معدود را بر کل حزب  تعمیم می دهند  اگر چه اشتباه است اما ناگزیر است و همیشه و همه جا اتفاق میفتد .

بی شک برای این موضوع باید تدبیری اندیشه شود ، در کشور ما خیلی از این اتفاقات به وقوع می پیوندد  نظیر :  خیانت آدم ها بر واژه ها  ، بر رنگ های مقدس و بر لباس های با ارزش .

کاش میشد عین بچگی هایمان تیم هایمان را با نام های پلنگ های قوی و شیر های درنده نام گذاری  می کردیم و اینقدر با ناموس این واژه های دوست داشتنیِ بشری هم چون اصلاح طلبی و اصول گرایی و پایداری و ... بازی نمی کردیم .

بدتر از آن این است که در دوران ما این واژه ها با هم دعوا هم دارند !

 

 



[ یکشنبه 94/11/25 ] [ 5:32 عصر ] [ پوریا ]

نظر

<< مطالب جدیدتر :: مطالب قدیمی‌تر >>

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه