وقتی لبهایت شکل لبخند به خود میگیرند و چشمانت که برق میزند و صدای خندهات در گوشم میپیچد
من از لبهایت به آسمان میرسم و صدای خندهات برای من باز شدن در بهشت است انگار
و چقدر حس خوبی است که با خودت میگویی مسبب این لبهای شیرین، شوخی من است.
اما
میدانی
گاهی وقتها
دل آدم ناآرام میشود، یک ناآرامی که اگرچه دلیل دارد اما هر چه کاوش میکنی پیدایش نمیکنی
نمیشود داد بکشی، چون آدمها تو را نگاه میکنند
و خنده هم انگار کارساز نمیشود ...
فقط یکچیز
این بار فقط اشک تجویز است.
حال باید چه کنم وقتی دلت ناآرام شود؟!
بازی باخت باخت میشود برای من
حس خوبی ندارد به گریه انداختن تو
حس خوبی ندارد دیدن اشکهای تو
حسی خوبی ندارد ...
آنوقت است که فقط میماند یک کاش!
که کاش بودم و اشکهایت را پاک میکردم
الماس که ببارد، بارانش قیمتی است.
[ سه شنبه 98/5/8 ] [ 11:22 صبح ] [ پوریا ]