درست همین لحظه، همین لحظه که کیف از دستش رها میشود و شروع میکند به سقوط از کوه و چشمهایش که خیره بر کیف سقوط کرده میماند، او تازه میفهمد، تازه میفهمد که چهکار کرده است...
المیرا از دوستش که شوهرش در کنسولگری آفریقا کار میکرد کلی از آفریقا تعریف شنیده بود، خصوصاً در مورد محیط تفریحی آلفادرو که دوستش گفته بود آفریقا که آمدی حتماً باید به آنجا سر بزنی. محیطی بکر از طبیعت در دل جنگل، هر چه به مادرش اصرار میکرد که به دیدن آلفادرو بروند، مادرش هیچ طورِ راضی نمیشد، خیلی از مار میترسید مدام میگفت این جنگلها مار دارد، من مار ببینم سکته میکنم و المیرا هم در جواب میگفت:
مادر جان من خودم از سوسک میترسم، گفته هیچچیزی نداره اینجا، محیط تفریحیه، اصلاً تا اینجا آمدیم بشینیم هتل بخوابیم؟
بالاخره توانست مادرش را راضی کند تا به همراهی یکدیگر به محیط تفریحی آلفادرو بروند. آماده شدند و المیرا با تلفن اتاقشان، میهماندار هتل را شماره گرفت، میهماندار خانمی، گوشی را برداشت و گفت:
های، کن آی هلپ یو؟!
با همان انگلیسی شکستهبستهای که بلد بود به میهماندار هتل فهماند که میخواهند به آلفادرو بروند. میهماندار هتل برای آلفادرو یک تاکسی رزرو کرد. المیرا و مادرش سوار آسانسور شدند و به طبقه همکف رفتند، میهماندار هتل آنها را تا دم درِ تاکسی همراهی کرد. مادرش با لبخند به او گفت:
-تنک یو
میهماندار فقط لبخند زد. مادر خودش به خودش جواب داد:یور ولکام.
المیرا ریز خندید و تاکسی به سمت آلفادرو حرکت کرد. حدود نیم ساعت طول کشید تا تابلوی بزرگی دیدند که رویش به زبان انگلیسی نوشته بود:
به محیط تفریحی آلفادرو خوشآمدید.
پیاده شدند و المیرا تاکسی را حساب کرد. محیط تفریحی آلفادرو پر بود از توریستها از تمام سنین، به خاطر گرمی هوا خانم و مردها با لباسهای تابستانی در حال تردد بودند که لباسهای دخترهای نوجوان بازتر از خانمهای مسنتر بود و مردها با شلوارک و تیشرتهای آستینحلقهای در حال تماشای مناظر طبیعت بودند.
مادرش بیشتر از اینکه به طبیعت نگاه کند، چپچپ به خانمهای در حال تردد نگاه میکرد و در دلش خدا را شکر میکرد که همسر و پسرش همراهشان نیستند در این بلاد کفر، المیرا که حسابی از دست نگاههای خیره مادر ناراحت شده بود، مدام میخواست به مادرش مناظر زیبای طبیعت را نشان دهد. محیط آلفادرو خیلی زیبا بود. یک کوه که از دو طرفش دو رود زیبا جاری بود و راهی که بر روی کوه ساختهشده بود تا مردم به قله بروند و ازآنجا آبشاری زیبا را تماشا کنند. محیط سرسبز این کوه جلوهای بینظیر به کوه داده بود.
المیرا غرق در تماشای طبیعت بود و سعی میکرد مادر را با خود همراه کند هرچند او هم کمی از بعضی از لباسهای نوجوانهای سیاهوسفید در حال گشتوگذار و سلفی گرفتن با به اصلاح بوی فرند هایشان متحیر شده بود. مادرش که دستی هم در خیاطی داشت با ناراحتی رو به المیرا کرد و گفت:
این لباسها خیاط هم نمیخواهد، دو پارچه را گرفتند چسبوندند به خودشون و آمدند بیرون، این خارجیها اقتصادیاند...
المیرا خندهاش گرفت و بعد لبخند در صورت مادرش هم پیدا شد و دو تایی باهم شروع کردند به خندیدن.
مادر دست از نگاه کردن به کافران برمیدارد و حالا از کوه بالا میروند و دیگر چشمانش خیره به طبیعت است و المیرا غرق در لذت. مادرش مدام خالق این طبیعت را تحسین میکند. کمی بالاتر میروند به یک استراحتگاه در میانه کوه میرسند که سعی شده است محیطش کمی همسطح شود تا توریستها بتوانند در میانه کوه تفریح کنند و به پاهایشان کمی استراحت بدهند. فروشگاههای متعددی هم وجود دارد و یک «بار» که انواع نوشیدنیهای گرم و سرد را سرو میکند و توریستها بیشتر دور همان «بار» هستند. یک دستشویی هم در همان مکان هست. بهرسم همیشگی، مادر المیرا که هر جا دستشویی میبیند از ترس اینکه شاید بعداً گیر نیاید به المیرا میگوید:
المیرا من برم دستشویی شاید بعداً بالاتر نباشه.
المیرا با لبخند جواب میدهد:
برو مادر جان، برو اینجا رو هم افتتاح کن ...
مادر لبخند میزند و بعد لبخندش را میخورد
- بیا بگیر این کیف رو بچه پررو، به خاطر قرصهاست، شما که نمیفهمید.
المیرا به مادر نزدیک میشود و کیف را از دست مادر میگیرد و میگوید:
-مامان من همینجا منتظرم تا بیای
-باشه
مادر به دستشویی میرود. دستشویی خلوت است و سریع وارد اولین دستشویی میشود.
المیرا درحالیکه یک دستش را از دسته کیف عبور داده است، از بالا به پایین کوه نگاه میکند که ناگهان صدای جیغ و همهمه را از پشت سرش احساس میکند. برمیگردد تا بتواند متوجه شود چه اتفاقی دارد میافتد، یکهو پشتش شلوغ میشود، جمیعت آدمها فشردهتر میشود و جیغ و سروصدا بیشتر، توریستها به سمت پایین کوه میدوند، صدای غرش میآید. هنوز نفهمیده چه اتفاقی افتاد است که موجودی وحشتناک را با هیبت خرس در بالای کوه میبیند، همه مردم در حال فرار کردن از آن هستند و آن موجود که نامش را نمیداند بالای کوه ایستاده و غرش میکند. مردی به المیرا میخورد، کمی تعادلش را بهم میزند، خرس شروع به دویدن میکند، حالا همه مردم حتی آنهایی که در شوک دیدن خرس بودند شروع به فرار میکنند. این بار دختری نوجوان از همانهایی که لباسهای باز میپوشند این بار انگار حتی بدون یکتکه از آن لباسها به المیرا میخورد و فریاد میزند:
-ران ران (فرار کن)
المیرا که از شوک دیدن آن موجود وحشتناک بیرون آمده است، شروع میکند به جیغ کشیدن و فرار به سمت کوهپایه، میدود. میدود، صدای جیغ کرکننده آدمها که در غرش آن موجود در هم میپیچد و صدای کوفتن پاهایی که انگار روی کوه طبل میزنند. هیچکس پشت سرش را نگاه نمیکند، هیچ بوی فرندی همراه گیرل فرند خود نمیدود، هیچ لباس نداشتهای در کانون توجه نیست.سنگی جلو پای المیرا باعث میشود، تعادلش بار دیگر بهم بخورد و کیف از دستش رها شود.
درست همین لحظه، همین لحظه که کیف از دستش رها میشود و شروع میکند به سقوط از کوه و چشمهایش که خیره بر کیف سقوط کرده میماند، او تازه میفهمد، تازه میفهمد که چهکار کرده است...
میخواهد برگردد اما انگار مسخ کیف شده است، المیرا کیف مادرش را نه، خود مادرش را جای گذاشته است.
میخواهد برگردد اما زانوانش دربند دویدنند. میخواهد برگردد، زمین میخورد، درست روی کوهپایه است، برمیگردد و با چشمانی ترسیده به استراحتگاه میان کوه نگاه میکند، ارتفاع نمیگذارد دقیق ببیند، ارتفاع استراحتگاه انگار چند برابر شده است، اما آن موجود ترسناک را مبینید که انگار روی استراحتگاه ایستاده است تاکمی تفریح کند یا شاید به پاهایش استراحت بدهد.
در همین حین یک نفر بلندش میکند و به سمت در خروجی آلفادرو هولش میدهد، میخواهد مقاومت کند، میخواهد برگردد اما انبوه جمعیت ترسیده، عین یک موج او را به خارج از دروازه خروجی آلفادرو پرتاب میکند و المیرا تمام مدت جیغ میکشد ولی نه از ترس، المیرا برای کاری که کرده است جیغ میکشد اما کسی نمیفهمد. جیغهای ممتد المیرا را هیچکس نمیفهمد وقتی خطر رفع شده و دروازه آلفادرو دارد بسته میشود.
حالا المیرا با همان حجاب اسلامیاش، با همان مانتو و شلوار مشکی، با همان شالی که دور سرش پیچیده است، در کانون توجه تمام توریستها قرارگرفته است.
المیرا با هر غرش آن موجود وحشتناک و در سکوت بعضی از توریستها و آدمهایی که کمکم به او نزدیک میشوند و میگویند کَن آی هلپ یو، نام مادرش را جیغ میکشد و با چشمانی قرمز نوشته روی دروازه بزرگ آلفادرو را میخواند:
به محیط تفریحی آلفادرو خوشآمدید.
پ.ن: داستان کیف را از روی یک خواب نوشتم.
[ یکشنبه 98/5/6 ] [ 1:45 صبح ] [ پوریا ]