سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حرف هایی از زبان منطق و احساس

دست نوشته های سیاسی ، اجتماعی، فرهنگی و داستانی من

 

از همان اول هم مشخص بود دو تا اتوبوس با همدیگر کورس گذاشتند!

مسیرشان تا استقلال یکسان است! یکیشان استقلال را مستقیم میرود و چهارراه معلم میرود سمت راست و دیگری  استقلال را میپیچد به سمت فلکه پارک و از آن جا میرود به سمت سید رضی و باز مسیرشان یکسان میشود! و برای من که میروم به سید رضی هر دویشان مناسب است!

پس اتوبوسی را انتخاب کردم که صندلی داشته باشد! همه ی اتوبوس ها صندلی دارند اما اتوبوس های شلوغ با اینکه صندلی دارند اما جای نشستن ندارند! اعتراف میکنم انتخاب ارجح بعدی مال اتوبوسی است که افراد پیر کمتری داشته باشد! چراکه اگر افراد پیر بیشتر باشند ، حتی صندلی نسیه هم وجود ندارد! یعنی بدترین انتخاب اتوبوسی است که شلوغ و پر از پیرمرد است!

بگذریم! اتوبوسم را انتخاب کردم! همان خطی که استقلال را میپیچد به سمت فلکه پارک !

راننده همچین تند میرفت که هر ترمز عده ای اینور و آنور میرفتند و غرولند میکردند! حتی در یک ایستگاه نفر جلویی ام از صندلی اش بلند شد و نزدیک بود مستقیم بیاید بخورد به فک من، که بخیر گذشت! من هم هر ایستگاه به صندلی ام بیشتر میچسبیدم!

یک ایستگاه دختری سوار شد با شلوار ورزشی مشکی با خط های قرمز که انصافاً عجیب چسب بود! برایم سوال شد که چقدر میتواند  در آوردن آن موقع دستشویی تند سخت باشد! احتمالاً باید دستش را حایل به جایی بکند و با دست دیگری شلوار را به پایین بکشد! و یا حتی  دو دستش را به جایی آویزان کند و دیگران شلوار او را بکشند!  صورتش قشنگ نبود! دور چشمانش کمی مشکی بود و اخم را میشد در چهره اش به وضوح دید ، شاید فکر میکرد اینطور شاخ تر به نظر میرسد! مطمئن بودم از حرکات پسر کناری ام که او هم نخ همان دختر است که  به موازات یکدیگر،درست چشم در چشم او بودیم!

موزیک چرت و پرت خارجی در گوشم میخواند! عوضش کردم و نگاهی به بیرون پنجره انداختم!

سر درد گرفته بودم! به نظرم راننده اتوبوس کورس را باخته بود،دیگر خبری از آن همه سرعت نبود.

 نگاهم را که دوباره به داخل اتوبوس انداختم! لعنت بر شیطان! شال سفید خودش را به بالا برد و انگار که بخواهد آن را مرتب کند تقریباً چند ثانیه ای شالش روی هوا بود! حالا میفهم که چشم یک مرد چرا روز خواستگاری حتی همان یک نگاه هم برایش کافیست! انگار ثانیه ها در لحظه دقیقه میشوند تا تو همه چیز را از گردنبند  گرفته تا مدل و اندازه مو و ... را  ببینی و در همان چند لحظه هول هم بکنی ! من هول کردم و کناری ام نه ! نمیدانم چرا هول کردم! اصلاً انگار ترسیدم! یهو سرم را بی اختیار برگرداندم و دیگر نگاه نکردم ! ایستگاه بعدش پیاده شد! تمام موهای بلندش  از پشت شالش آویزان شده بود!  انصافاً میتوانست  منظره زیبایی باشد اگر گناه نبود ، همان ایستگاه دختری چادر و قد بلند وارد اتوبوس شد! موهایش زیر چادر جمع شده بود و آمده بود بالا! انگار کله اش قوز کرده باشد! تصور کردم  این هم میتواند از همان منظره ها باشد اگر باز شود، دیده شود، بلکه پسندیده شود! خنده ام گرفت!  در ذهنم شوخی میکردم!  شوخی های مسخره ای که البته در ذهن آنقدر هم مسخره نیست! هنوز سرم درد میکرد که ایستگاه بعدی مادری جوان وارد اتوبوس شد! موهایی بلوند که از زیر شال آبی بیرون زده بود و مانتویی سفید که به شدت به رنگ آبی شالش می آمد! از کجا میدانستم که مادر است ؟! از پسرش که همزمان وارد قسمت مردانه شد و به مادرش نگاه کرد و دو تا من کارت را با عشق و علاقه زد!  پسری  با پوست افتاب نخورده  و با چشم هایی رنگی و حدود هشت، نه سال  که بسیار زیبا بود!

این بار متوجه چشمان بیشتری به سوی مادر شدم! که حالا به موازات و توالی من به چشمهای درشت مادر خیره شده بودند که از قضا آن چشم ها هم آبی  بود! و لعنت بر این کار که همرنگ شال ! یعنی انگار کارخانه درست از همان رنگ چشم این آبی را تولید کرده بود!

اولش یاد همان جوکی افتادم که یکی از همان قوم ها که برایشان جوک میساختند از دختری زیبا میپرسید شما را خدا آفریده است و در پاسخ بله آن دختر میگفت : در مقایسه با شما خدا مرا فلان کرده است، بعد هم  خندیدم و یک نعوذ بالله  انداختم بالا!  بعدش هم هی بر خوردم لعنت میفرستادم که مادر است و نگاه نکن  و حیا کن و خاک بر سرت و باز یک ندایی از درونم میگفت چرا به بقیه نگاه کردی و باز جواب میدادم هر کسی برای خودش خط قرمز هایی دارد!  همچنان که سرم  داشت گیج میرفت و انگار داشت منفجر میشد و با خودم دعوا داشتم سر نگاه کردن یا نکردن! نگاهی گیرا مرا به خودم آورد!

نگاه حاج خانمی سن و سال دار، که با نگاهش -بیراه نیست بگویم- هزار بار امر معروف که خیر، نهی از منکر میکرد نگاه های خیره به  زیباترین مادر درون اتوبوس را!

استگاه بعد که اتوبوس ایستاد مادر پیاده شد و فرزند هم به دنبالش! بیرون ایستاگاه دیدم که مادر با ناراحتی به فرزند گفت پوریا ایستگاه بعدی بود !

و نمیدانم چه حسی در من بوجود آمد که هم نام فرزند زیبایش بودم!

 

همزمان بلند شدم  و روی صندلی مقابل نشستم! موقع نشستن نگاه همان حاج خانم را دیدم که انگار به تشویق مرا نگاه میکرد!

آخیش !

سر دردم خیلی بهتر شده است! صندلی قسمت مردانه ای که درست مشرف است به قسمت خانم ها سردرد را زیاد میکند! چرا که انگار شما بر عکس حرکت اتوبوس نشسته اید!

اه ! اه ! تف به این ترمز های بد!

البته این ویژگی مثبت را نیز دارد که شما از صندلیتان بلند نمیشوید با یک ترمز بد! شما فقط به صندلی یتان میچسبید.

هنوز به ایستگاه سید رضی نرسیده بودم

که  پیرمردی با بدختی و با عصا وارد اتوبوس شد!

خلاصه، صندلی یمان از بین رفت تا فردین بازی از این خون این مملکت نرود!

 

پ.ن: در استوری اینیستاگرام یک نفر خواندم که هیچکاه نمیتوان فهمید نویسندگان چه موقع با استفاده تخیل خود مینویسند و چه موقع از تجربیات شخصی یشان یا شاید هم ترکیبی از این دو .باید فکر کرد

 



[ چهارشنبه 97/5/17 ] [ 5:49 عصر ] [ پوریا ]

نظر

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه