سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حرف هایی از زبان منطق و احساس

دست نوشته های سیاسی ، اجتماعی، فرهنگی و داستانی من

 

 تا دستش رفت روی ماشه برایم طولی نکشید تا به آخرش برسم  اما آنچه بر دلم گذشت،  عجیب و شگفت انگیر و طولانی بود .   و توصیفش با واژه ها غیر ممکن
خوب هدف گرفت  اما کاش نمی­گرفت . آرزو می کردم که راهم را اشتباه می­رفتم  . آرزو  می کردم  که کاش حرفه ای نبود  . وقتی رسیدم به لباس خاکی اش ، تصور هم نمیکنی چه من بر گذشت . به چشمانش خیره شدم ، یک نوجوان کم سن و سال .

از چشمانش چه باید میفهمیدم ؟ این که از من نمی ترسد . این که چه عقیده ای او را اینگونه مرد ساخته ؟

وارد بدنش که شدم ، انگار دریایی از نور مرا در بر گرفت . وسط تاریکی جنگ این روشنایی . این روشنایی از کجاست ؟   حس میکردم که روحش ملاقاتی دارد . انگار فقط بدن نبود . حسم از این که این محفل نورانی را قرار است خاموش کنم  بد بود ، اما حس   او انگار بی نظیر تر و بی نظیر تر می­شد .  راستی میدانی خورشید کجا بود ؟

قلبش . تمام این محفل نورانی از قلبش بود .  وقتی به پایانش رسیدم . قلبش آرام آرام ایستاد. اما در اشتباه بودم ! فکر میکردم ما هر قلبی  را خاموش میکنیم  اما اگرچه قلبش ایستاد  اما نور این خورشید بعد از ایستادن بیشتر شد . نمیدانم چه چیزی در قلب خود داشت  که  من هم توانایی  به غروب نشاندن این طلوع نورانی  را نداشتم

راستی تا به حال حکایت یک گلوله که بر اساس سرنوشت تلخ اما بازدیدی بی نظیر ،به قلب یک شهید رسیده است را  شنیده بودی ؟

تا دستش رفت روی ماشه برایم طولی نکشید تا به آخرش برسم  اما آنچه بر دلم گذشت،  عجیب و شگفت انگیر و طولانی بود .   و توصیفش با واژه ها غیر ممکن

 

 

 

 

 

 پ. ن : این نوشته بر اساس ایده ای از دایی نازنینم نوشته شده . 



[ یکشنبه 94/12/23 ] [ 1:34 عصر ] [ پوریا ]

نظر

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه