کلاس شروع شده بود حامد 8 ساله چندین دقیقه بود که فقط به سفیدی کاغذ روبرویش خیره شده بود ...
بهت زده به نوشته روی تخته نگاه میکرد ...
و هراسان قلم را در دستش میفشرد ..
سرش را به اطراف چرخاند
دوستانش تند تند ورق را با مداد هایشان سیاه میکردند ..
گاهی هم با پاک کن به جون برگه هایشان می افتادند ...
عده ای هم با همان چهره کودکیشان چهره ای تفکر آمیز بر خود گرفته بودند و میاندیشند و مینوشتند ...
معلم مقابل میز کنار تخته نشسته بود و اوراق تصحیح میکرد و زیر زیرکانه حواسش به بچه ها بود که مشغول کار باشند اما در شلوغی کلاس هیچ کس حواسش به حامد نبود
صورت حامد سرخ شده بود .. حالت ناراحتی و عصبانیت در صورت حامد در هم پیچیده بود
چشمانش فقط نیازمند یک آغوش مادرانه بودند تا خودشان را بارانی کنند ..
حامد بار دیگر به کاغذش خیره شده بود ..
قلم را محکم تر در دستان کوچکش گرفت
به سرعت و با خشم روی کاغذ چند جمله ای نوشت
کوله پشتی اش را برداشت و به سرعت خودش را به میز معلم رساند
برگه را روی میز معلم گذاشت و قبل از این که معلم یا هر کس دیگری بتواند کاری بکند به سرعت دیوید و از کلاس خارج شد
معلم هم همچنان که حامد را صدا میزد به دنبال حامد بیرون از کلاس میدود
اما حامد هیچ توجهی به معلم نمیکند ..
چند دقیقه ای بیشتر طول نمیکشد که در بهت معلم و دربان مدرسه حامد به سرعت مدرسه را ترک میکند
یا شاید در ذهن آن ها از مدرسه فرار میکند ..
حامد تمام مسیر مدرسه تا خانه را به سرعت تمام میدود
وارد کوچه یشان که میشود صدای نفس نفس زدن هایش را بیشتر از پیش در خلوتی کوچه و در میان صدای گنجشک ها میشنود
قلب کوچکش میخواهد بایستد
کلید را به سرعت از کیفش در میاورد و درب خانه را باز میکند
در این فاصله خانم معلم در دفتر با مدیر به گفتگو میپردازد
- اقای مدیر من واقعا " نمیدونم چی شد , یکهویی گذاشت و در رفت
- خانم پس شما تو کلاس چیکاره اید ؟! اگر براش اتفاقی بیفته من جواب خانوادش رو چی بدم
- زنگ بزنید به پدرش من خودم باهاشون حرف میزنم
- خانم کدوم پدر ؟! هفته پیش زنگ زدم بیان برای پرداخت قسط ! گفت من سرپرستی این بچه رو دادم به مادرش ! انگار طلاق گرفته از پدری هم ساقط شده
- همین اتفاقات خانوادگیه دیگه که این مشکل ها رو برای این بچه ها پیش میاره
- حالا خانم شما بفرمایید سر کلاس بچه ها اتفاقی براشون نیفته من خودم زنگ میزنم خونشون موضوع رو پیگیری میکنم
- باشه , بازم ببخشید ...
مدیر مشغول تلفن زدن میشود و خانم معلم با ناراحتی به کلاس بر میگردد
درب کلاس را که باز میکند
چشمش ابتدا میفتد به تخته سیاه
موضوع انشا : بهشت زیر پای مادران است ..
بعدش بچه ها را میبیند که دور میز او جمع شده اند و به کاغذ حامد نگاه میکنند
میان پچ پچشان وقتی متوجه معلم میشوند همه فرار میکنند و روی میز هایشان مینشینند و دوباره مشغول نوشتن میشوند
خانم معلم به طور دقیق کل کلاس را برانداز میکند و بدون هیچ گونه عکس العملی به اهستگی تا میز خود قدم میزند
پشت میز مینشیند و به نوشته های حامد که کثیف و بسیار تیره نوشته شده است خیره میشود
مادر من پا ندارد یعنی داشت ولی الان دیگر ندارد بعد از آن تصادف ...
یعنی خدا نمیتونست بهشت رو طوری درست کنه که ربطی به پای مادرا نداشته باشه
من دوست ندارم مادرم بره جهنم
اخه من خیلی مامانم رو دوست دارم
لبخندی رو لبان معلم نقش میبندد از آن هایی که آدم نمیفهمد از روی ناراحتی است یا خوشحالی
یا شاید هیچکدام
تلفن خانه مادر حامد زنگ میخورد
حامد خودش را روی ویلچیر مادر انداخته است
و مادرش را محکم بغل کرده است و مادرش بهت زده فقط سعی میکند او را آرام کند ...
صدای زنگ تلفن و صدای گریه ی بلند حامدو صدای گنجشک ها که آواز میخوانند در حیاط خانه ای درختی در هم میپیچد و سکوت ظهر را بر هم میزند ...
نویسنده نوشت :
نمیدانم چرا این داستان را نوشتم ! واقعا " نمیدانم شاید ندای کودک درونم بود که به پوریای کمی بزرگتر گفت میشود از این جمله چنین برداشت کودکانه ای کرد و این سوژه بدی نیست وقتی سوژه نداری برای نوشتن ..
و شاید هم خواندن این تعریف از گروه اهل حدیث :
مبنای فکری آن های فقط مبتنی بر الفاظ حدیث و قرآن است مثلا " میگویند چون قرآن میگوید یدالله فوق ایدیهم .... و ید به معنای دست است پس خداوند مثل ماست و دست و پا دارد و چون در قرآن امده است (( علی العرش استوی )) پس خدا هم مثل شاهان بر کرسی و تخت مینشیند
حنبلی ها از این گروه به شمار می آیند که امام آن ها احمد بن حنبل میباشد و فرقه وهابی که منشعب از حنبلی هاست در روش فهم قرآن نیز تابع آنان بوده و در تقسیم بندی اهل حدیث به شمار می آیند ... ( کتاب حق با کیست ؟!-تالیف ابوالفضل بهرام پور- جلد اول )
[ پنج شنبه 93/6/20 ] [ 3:43 صبح ] [ پوریا ]