پونه تازه از خرید برگشته است ..
پول های اضافی را در کیفش میگذارد ..
در خیابان راه میرود که صدای خانمی جوان را از کنار دستش میشنود :
لطفا " به من کمک کنید
چند ثانیه میزان جوانی صدا را با خود میسنجد .. به چهره زن جوان مینگرد که دستش را دراز کرده است
و بدون پوشاندن چهره اش درخواست کمک میکند ..
پونه بر میگردد و به راه خود ادامه میدهد ..
و سری با حالت افسوس تکان میدهد و زیر لب میگوید :
خب برو کار کن ..
کمی جلوتر پیرزنی به سختی کیسه ای را بر روی دوش میکشد
و به پونه نزدیک تر میشود
صدای پیرزن به سختی بالا می آید و آرام می گوید :
خانم دستمال کاغذی میخرید ...؟!
بر میگرد و به صورت چروکیده ی پیر زن خیره میشود ..
چند هست خانم ..؟!
پونه ده تومان از کیفش در می آورد ..
و به سمت پیر زن میگیرد ..
پیر زن دستمال کاغذی را به پونه میدهد
و باقیه پول پونه را جیبش جستجو میکند
پونه به پیر زن میگوید : ادامه اش را نمیخواهد بدهید ,مال خودتان
پیر زن سرش را بالا می آورد و لبخند زیبایی بر روی صورت چروکیده اش نقش میبنند:
خدا خیرت بدهد دخترت!
پونه بر میگردد و راه خود ادامه میدهد
در حالیکه لبخندی بر روی لبانش نقش بسته است ... !
[ جمعه 93/5/10 ] [ 12:33 عصر ] [ پوریا ]