سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حرف هایی از زبان منطق و احساس

دست نوشته های سیاسی ، اجتماعی، فرهنگی و داستانی من

به نام آفریدننده انسان ...

 

در قبرستان مسلمان ها خوابیده هست ! در قبری نیمه ساخته ! هوا سرد است و دستش میلرزد !

نمیداند چه باید بکند , آیا او این تقدیر را  نوشت ؟! نمیداند که را باید مقصر بداند,خدا را ؟! جامعه را ! یا شاید هم  بار معنایی واژه ی حرومزاده را!

 همینطور که بدنش میلرزد  در افکارش به دنبال مقصر میگردد ..

 

شب بود .. هواسرد ...و آن , دو میان آغوش یکدیگر گرم بودند !


گرم از گرمای گناه ..

 

گرم و گرمتر و میل و اشتیاق به گناه بیشتر و بیشتر ..

گاهی لب ها داغ میشد , گاهی دستان 

و گاهی .....

صدای عشوه آلود دخترک سکوت شب را می شکست

و صدای هوس آلود پسرک هوا را آلوده تر میکرد !

و اما درثانیه ای نحس ...

جرقه ای زده شد در آسمان و تقدیری نوشت
که حرومزاده خواهد آمد !

و آن حرمزاده اکنون در هوای سرد قبرستان به چه میندیشد ؟! و که را در انتها مقصر خواهد شناخت ؟!

یادش می آید از زمانی که سن قانوی اش در بهزیستی  تمام شد و او نمیداست با پولی که بهزیستی   به او کمک کرده است کجای دنیا را باید بگیرد ؟!
او نمیدانست حقش را از که باید بگیرد ؟!

به یاد روزی است  که فقط به خاطر صداقتش به او  معشوقه اش را ندادند ! فقط به خاطر بار لغوی حرومزاده !

و این که نجیب زادگان  را به حرومزاده ها نمیدهند !

به یاد عشقش به امام حسین است و زیارت عاشورا های بهزیستی !

و آن زمان که مداح دم میگرفت که قاتلان حسین حرامی بودند ! یا این که حرامی ها حسین را تکه تکه کردند !

و او نمیدانست که او عاشق حسین  است یا قاتل حسین ..؟

و چه تقدیر سختی است که عاشق حسین باشی و به تو بگویند که تو قاتل حسین خواهی بود .. !

 

به  نوشته ای که در دستش هست خیره میشود  !
نوشته ای که رویش با خطی لرزان نوشته شده است : نمیتوانم نگهت دارم  تو حاصل یک اشتباهی 

به تو میگویند حرومزاده ! میدانم هیچگاه از دستم راضی نخواهی شد ! اماحلالم کن ! من همان دخترک جوانی هستم که مایه این اتفاق نحص شدم !

شاید از طرف مادرت ... !

نوشته را به باد میسپارد این اولین باری است که دیگر این نوشته را به دور می اندازد !

و آیا این حرامی مادرش را بخشید ؟!

و می اندیشد به جمله ی آخرش شاید مادرت , شاید مادرت !

و آیا بهشت زیر پای مادران است ؟!

دوست داشتنی ترین جمله ی تاگور  برای خودش را در ذهن می آورد :

 هر کودکی با این پیام به دنیا می آید که خدا هنوز از انسان نومید نشده است .. !

اشک هایش قبر را گل آلود کرده است !

دستانش میلرزد ! چشم هایش را میبندد ! خود  را  در آخر خط میبیند !

انگشتانش بر روی اسلحه کرخت شده است ! و سرمای لوله اسلحه بر روی سرش حاکی از آن است که اسلحه سرد تر است !

بار دیگر میخواهد آخرین شانسش را امتحان بکند ! با خود شرط میکند که به آسمان بنگرد ! اسمانی که روزی تقدیر کرد که او حرومزاده باشد !

حرومزاده ای که هیچ نقشی در به دنیا آمدن حرومزاده نداشت اما بار سنگین  حرومزاده را در تمام این دنیا وجامعه به تنهای بدوش کشید .. !

با خود شرط میکند که اگر در هوای آلوده این شهر ستاره ای دید ! حتی یک ستاره ,دیگر انگشتش را بر ماشه نلغزاند !

و اگر هیچ ستاره ای را ندید ..

به زندگی این حرامی پایان بدهد ..

صدا های عشوه آلود این شهر گویا همه در سرش پیچیده است ! صداهای خنده های عشوه آلود ! و نفس نفس زدن های گرم

گویا تمام زشتی های عالم هجوم آورده اند به حرامی که زندگیش را  یا یاداوری خاطرات تلخ ,پایان بدهد !

اما او شرطش را عملی میکند ! سرش گنگ است و چشمانش درد میکند !

به آرامی چشمانش را باز میکند, عین همان روزی که کودکی حرامی چشمانش را در بیمارستان باز کرد و با هراس به دنیال شاید مادرش گشت ! 

اما او نبود !

این بار نه به چشمای اشک آلود پرستار بلکه  به آسمان خیره میشود !

و آیا این حرامی ستاره ای خواهد دید ؟!

 

 

 

 

 



[ پنج شنبه 93/2/11 ] [ 1:24 عصر ] [ پوریا ]

نظر

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه