چند ماهی از اوایل زندگی نیلوفر و نیما میگذشت ..
اما رابطه نیما که اوایل عاشقانه نیلوفر را دوست داشت هر روز سرد تر از دیروز میشد .. طوری که نیلوفر هم این سردی را حس میکرد ..
یکی از همین روز ها نیلوفر نامه ای نوشت به نیما و اون نامه رو روی میز کار نیما قرار داد ..
متنش این بود :
نیما جان سلام .. نمیدانم چرا , ولی حس میکنم غرورم اجازه نمیدهد تا کنارت بنشینم , نوازشت کنم , و ازت رک بپرسم که چرا دیگر مثل روزهای اول دوستم نداری ؟! اما دلم برای ان دوست داشتن هایت تنگ شده , خیلی تنگ شده .. و نمیدانم چرا دوست دارم در همین نامه , و ادامه کاغذ ها , با قلم جوابم را بدهی , قلم به ادم جرات میده , جرات میده و وقت که خوب فکر کنی و تمام حرف هایت را بزنی نیما جان برایم بنویس ..... همسرت نیلوفر ..
نیما از سرکار بی رمق برگشته بود .. اما برای پاره ای از کارها در خانه باید به اتاق کارش میرفت .. با خستگی به اتاق کار رفت , روی میز نامه با گل سرخی بر رویش نظرش را جلب کرد , نامه پر مهر همسرش را برداشت و با این که خسته بود با دقت خواند ... لبخند تلخی زد .. بلند شد و به سمت در رفت ... اما چند لحظه صبر کرد و به فکر فرو رفت , دوباره برگشت و بر روی میز کار نشست کمی دستش را بر روی سرش قرار داد ... و بالاخره قلم را برداشت و نیما شروع کرد به نوشتن :
سلام عزیزم .. از این که چند روزی رنجانده ام تو را مرا ببخش اما باید قصه را شروع کنم ..
قصه از انجاییی شروع شد که تو را برای اولین بار در کافی شاپ کنار دانشگاهمان با دوستانت دیدم .. خانومی با مانتویی شیک , شالی قرمز رنگ , رژی که رنگش با شالت ست بود , و ارایشی زیبا که چهره ات را متمایز میکرد .. , از همان نظر اول , نمیدانم عاشق شدم یا نه ! ان موقع نه با رفتارت اشنا بودن نه با کردارت نه با عقایدت , هیچی هیچی , فقط یک همکلاسی اما دلم بهم گفت که خودشه ..
خلاصه کنم امدم خواستگاری و تو را همانطور پسندیدم , و تو هم گویا مرا پسندیدی تا زندگی مشترک را شروع کنیم ..
همیشه در ذهنم از عروس ها , تغییر چهره عجیب و غریب به یاد داشتم , تغییری بسیار زیبا , که چهره فرد اصلا " به قول خودمون دگرگون میشد .. , اخه میدونی که فامیل های ما همه مذهبی بودن , اهل دست زدن به صورت خودشون قبل ازدواج نبودن ..
در شب عروسی وقتی تو را در لباس عروس دیدم , فرق چندانی با ان روز که اولین بار دیدمت نداشتی , فرق داشتی ها , اما فرقش به چشم نمیامد حداقل انطور که من انتظار داشتم , اما با این حال باز هم زیبا بودی
این گذشت و ما وارد زندگی مشترک شدیم ...
در زندگی فهمیدم خوش خلقی , مهربانی با سخاوتی برایم فرقی نمیکرد که عقاید مذهبیمان بهم نمیخورد , تو حسن اخلاقت یک بود یک یک ! اما نمیدانم چرا , من زیاد به این اخلاق ها توجه نمیکردم ..
موقعی که با یکدیگر بیرون میرفتیم یا مهمانی ,زیباییت زبان زد بود , تحسین زیباییت ,را در چشمان میهمانان چه مرد ها و زنان میشد به راحتی پیدا کرد ..
اما , موقعی که از مهمانی بر میگشتیم تو به کلی فرق میکردی , شب هایی در اغوشت می خوابیدم , گویی همسر دیگری مقابل من است , تو زیبا بودی , اما نه ان زیبایی که در مهمانی بود , نه ان زیبایی که با ارایش داشتی ..
راستش روم بشود و بگویم حسرت بوسه ای بر دلم ماند که لوازم ارایش را نبوسم ! ..
تو در بیرون خیلی زیبا بودی , و در موقعی که در اغوش من بودی , نه انقدر زیبا که در بیرون بودی ..
راستش چند روزی است حس میکنم , تو برای دیگران همسر بهتری هستی تا برای من ..
نیلوفر جان , روم نمیشد این حرف ها را به تو بگویم چون , تو را همانطور پسندیدم و تو عوض نشدی , بلکه دقیقا " همان بودی که من پسندیدم , اما خوشحالم که از من علت را پرسیدیو پیشنهاد زیباست برای استفاد از قلم ..
و امیدوارم , بتوانیم از این پس اگر حرف هایم را قبول کردی زیباتر زندگی کنیم .. و اگر هم قبول نکردی , تمام تلاشم را میکنم تا بایکدیگر زیبا زندگی کنیم , اما شاید این زیبایی حقیقی نباشد , زیبایی باشد برای ادای دینم به کسی که روزی گفتم عاشقش هستم... زیبایی , همانند زیبایی مصنوعی .... وفادار به عشقت در هر شرایطی .. نیما ...
[ جمعه 92/5/18 ] [ 1:26 صبح ] [ پوریا ]