سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حرف هایی از زبان منطق و احساس

دست نوشته های سیاسی ، اجتماعی، فرهنگی و داستانی من

غذایش را تمام کرده , بود , به خدمتکارش گفت , که با خانمش دارن میرن مهمونی , خونه رو  با بقیه خدمتکارا تمیز کنه تا برگرده , خدمتگذار هم گفت چشم اقا ! 

خانمش را صدا زد:

-بیادیگه خانم دیر شد 

از بالای کاخ صدا ی خانم  با عصابنیت امد :

تو برو من میام ...اینقدر هولم نکن.. دارم ارایش میکنم !

 رفت بیرون , از بین اتومبیل هایش پروشه را بر گزید , خانمش امد , از کاخش بیرون امد در اتومبیل خانم به شوهرش میگفت :

-برای چی اون گردنبند رو نگرفتی؟!

-کدوم گردنبند خانم , هزار تا گردنبند گرفتم , طلا گفتی , گرفتم, برلیان گفتی ,  گرفتم , نقره گفتی,  گرفتم دیگه چی میخوای ؟!

-نخیر اونی که لاله تعریف میکرد , از همون شرکت فرانسویه که قرار بود سفارش بدی بیارن ...

- بس کن دیگه خانم هر چی  میخرم راضی نمیشی , تو مگه چیکار میکنی , غذای شاهانه درست میکنی , غذا هم از بیرون سفارش میدیم که ,  , مایه ارامشمی , چی میخوای از جون من دیگه , ؟!

- بیچاره من هر چی باشم برای توی , برای افتخار تو اون مهمونی لعنتی دوستای  تجملیته ! و اون زنای که توهم خوشگلی زدن با جواهرای میلیاردی

- خانم من اصلا" نمیخوام تو مایه مباهات من باشی باید کی رو ببنم ..

- همیشه همینطوری ..یه مهمونی هم میخوایم بریم اینجوری میکنی

- خانم بس کن دیگه اعصاب ندارم ...

 

پشت چراغ قرمز توقف کرد ... در حالیکه  که همینطور با سر و صدای زیاد داشتن با همدیگه سر یک جواهر بحث میکردند , یک لحظه سکوت کردن و  صدایی کنار بلوار  ناگهان نگاه جفتشون رو به سمت مردی برد که زیر سایه درختی نشسته بود , از کارگران شهرداری بود , در حالیکه که ادامه نهارش که نان و  ماست بود را داشت جمع میگرد گفته بود الهی شکرت .. و این صدای الهی شکرت سکوتی به مرد و همسرش داده بود که دیگر از ان مرد چشم بر نمیداشتند ..

چراغ سبز شده بود و صدای بوق های ممتد از اتومبیل های دیگر شنیده میشد , اما مرد  و همسرش بهت زده در کنار بلوار به مرد کارگر خیره شده بودند .. و تنها در بین ان همه صدای بوق , بار ها صدای مرد در گوششان زنگ میخورد ....الهی شکرت

 



[ دوشنبه 92/2/23 ] [ 2:42 عصر ] [ پوریا ]

نظر

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه