غذایش را تمام کرده , بود , به خدمتکارش گفت , که با خانمش دارن میرن مهمونی , خونه رو با بقیه خدمتکارا تمیز کنه تا برگرده , خدمتگذار هم گفت چشم اقا !
خانمش را صدا زد:
-بیادیگه خانم دیر شد
از بالای کاخ صدا ی خانم با عصابنیت امد :
تو برو من میام ...اینقدر هولم نکن.. دارم ارایش میکنم !
رفت بیرون , از بین اتومبیل هایش پروشه را بر گزید , خانمش امد , از کاخش بیرون امد در اتومبیل خانم به شوهرش میگفت :
-برای چی اون گردنبند رو نگرفتی؟!
-کدوم گردنبند خانم , هزار تا گردنبند گرفتم , طلا گفتی , گرفتم, برلیان گفتی , گرفتم , نقره گفتی, گرفتم دیگه چی میخوای ؟!
-نخیر اونی که لاله تعریف میکرد , از همون شرکت فرانسویه که قرار بود سفارش بدی بیارن ...
- بس کن دیگه خانم هر چی میخرم راضی نمیشی , تو مگه چیکار میکنی , غذای شاهانه درست میکنی , غذا هم از بیرون سفارش میدیم که , , مایه ارامشمی , چی میخوای از جون من دیگه , ؟!
- بیچاره من هر چی باشم برای توی , برای افتخار تو اون مهمونی لعنتی دوستای تجملیته ! و اون زنای که توهم خوشگلی زدن با جواهرای میلیاردی
- خانم من اصلا" نمیخوام تو مایه مباهات من باشی باید کی رو ببنم ..
- همیشه همینطوری ..یه مهمونی هم میخوایم بریم اینجوری میکنی
- خانم بس کن دیگه اعصاب ندارم ...
پشت چراغ قرمز توقف کرد ... در حالیکه که همینطور با سر و صدای زیاد داشتن با همدیگه سر یک جواهر بحث میکردند , یک لحظه سکوت کردن و صدایی کنار بلوار ناگهان نگاه جفتشون رو به سمت مردی برد که زیر سایه درختی نشسته بود , از کارگران شهرداری بود , در حالیکه که ادامه نهارش که نان و ماست بود را داشت جمع میگرد گفته بود الهی شکرت .. و این صدای الهی شکرت سکوتی به مرد و همسرش داده بود که دیگر از ان مرد چشم بر نمیداشتند ..
چراغ سبز شده بود و صدای بوق های ممتد از اتومبیل های دیگر شنیده میشد , اما مرد و همسرش بهت زده در کنار بلوار به مرد کارگر خیره شده بودند .. و تنها در بین ان همه صدای بوق , بار ها صدای مرد در گوششان زنگ میخورد ....الهی شکرت
[ دوشنبه 92/2/23 ] [ 2:42 عصر ] [ پوریا ]