نگار میخواست همسرش را سوپرایز کند , کیکه بزرگی سفارش داده بود که ساعت هشت شب به منزلشون بیارن , خودش هم حدود ساعت هفت و نیم شب به بیرون رفته بود تا کمی برای جشن با همسرش اماده شود
.
.
.
.
اندکی ان طرف شهر , اکبر و حسین , دو دوست دختر خود را برداشته بودن ..تا با اتومبیلی که حسین از پدرش گرفته بود برن ویلای عموی حسین در شمال , قبل از ان هم چند دوری در شهر بزنن حسین هنوز گواهینامه نگرفته بود , اما رانندگی را خوب بلد بود , اکبر با خود کمی مشروب و الکل اورده بود , حسین مخالف مصرف ان ها بود , اما لادن یکی از همان دخترا به تمسخر او را نشانه رفت :
- بچه پاستوریزه , باید از مامان جونت اجازه بگیری ؟!
حسین لبخندی زد , گفت نه بابا همینطوری گفتم , شیشه الکل را گرفت و کمی نوشید , , صدای سی دی پلیر تا انتها زیاد بود , ولوم بالای موزیک و همچنین از خود بی خود شدن حسین باعث شده بود با سرعت هر چه بیشتر به رانندگی ادامه دهد ...
لاله و لادن در پشت ماشین جیغ میکشیدند و میخندیدند و سر وصدا میکردند و حسین را ترغیب به تند رفتن ...
چند کوچه این طرف تر : نگار در حال رد شدن از خیابان بود چند کادو در دستش بود , اندکی سبزیجات و دو پیتزا که سر راهش گرفته بود .. در حال رد شدن از خیابان فرعی بود .... اما ناگهان صدای مهیبی نگاه چند فردی که در دور بر ان خیابان بودند را در ساعت 10 دقیقه به هشت به سمت نگار جلب کرد , نگار بر روی زمین افتاده بود , و کادو و سبزیجات و پیتزا ها هر کدام دور تر از یکدیگر برروی زمین افتاده بودن , نگار سرش بر روی زمین بود و از ان به شدت خونریزی میکرد .... حسین از ماشین پیاده شد , بهت زده شده بود , بر خونی که از سر نگار میریخت نگاه میکرد , هنوز باورش نشده بود که چه اتفاقی افتاده اکبر و لاله و لادن نیز حسابی ترسیده بودند , اکبر داد زد ,حسین پاشو فرار کنیم , حسین بیا .. حسین بیا ... مردم دارن میان ...
اما حسین مقابل نگار زانو زده بود و متحیرانه به قرمزی خون او نگاه میکرد , مردم پشت سرش رسیده بود , اما حسین ذره ای از جایش تکان نمی خورد , چشمایش قرمز شده بودند , و تنها نگار را نظاره میکرد .. شاید فکر میکرد خواب میبیند .. نگار هم در جا فوت کرد .... اکبر پشت اتومبیل نشست و وقتی از امدن حسین نا امید شد , پایش بر روی پدال گاز قرار داد و در حالیکه شیشه ی مقابلش شکسته بود و قطرات خونی هم بروی ان نقش بسته بودند پا به فرارگذاشت ..
.
.
اندکی ان طرف تر از تصادف :
همسر نگار با خستگی به خانه رسید زنگ زد , اما کسی در را باز نکرد , کلید انداخت و در راه باز کرد , از پله ها امد بالا و وارد خانه شد ... چند باری صدا زد: نگار خانم .. نگار جون ... همسر مهربونم ... کجایی خانومی ؟! ... اما صدایی نشنید
تازه میخواست بر روی مبل بنشیند که صدای اف اف او را به سمت در برد , اف اف را برداشت گفت :
- کیه؟!
-سلام قربان کیکی که سفارش داده بودین رو اوردیم
-کیک ؟ً! کی سفارش داده ؟!
-خانم نگار صادقی
در را با تعجب باز کرد .. کسی که کیک را اورده بود .....امد بالا ....کیک را از او گرفت پولش را حساب کرد ... در را بست و به خانه امد , پوش کیک را باز کرد ... و نوشته روی کیک را با تعجب هر چه فراوان تر خواند بر روی کیک نوشته شده بود :
بابا شدنت مبارک همسر مهربانم ....
[ یکشنبه 92/2/15 ] [ 10:11 عصر ] [ پوریا ]