امروز حدود ساعت سه و نیم بود ؛ داشتم انتهای ظرف های شسته شده رو اب میکشیدم , که خواهرم امد , بهم گفت که او و همسرش میخواهند به مزار شهدا بروند , گفت توهم دوست داری بیای ؟!
گفتم حدود ده دقیقه وقت میخواهم ...با جواب مثبت او , با ذوق و علاقه ای زیاد , شروع کردم به اماده شدن ...دوش سریعی گرفتم , میخواستم پاک برم پیش ادمای پاک....تقریبا" از شهر خارج شده بودیم ... هر چی نزدیک تر به بهشت رضا میشدیم ارامش بیشتری من رو فرا میگرفت ....وارد بهشت رضا که شدیم چند مزاری را , طی کردیم .... اطرافم مزار هایی افرادی بود که شاید چندی قبل ما زنده بودند نفس میکشند , و شاید روزی هم به قبرستان امده بودند .. و جاهایی که ما قدم گذاشته بودیم , قدم میگذاشتند .... از هر سنی , نوجوان , جوان , پیر ...
وارد قطعه شهدا شدیم , روی مزارهایشان پرچم هایی از ایران بود ,بادی که میوزید پرچم ها را تکان میداد , و نام الله در وسط پرچم سه رنگ ایران در بین درخت کاری های زیبا , جلوه قطعه شهدا را بیشتر میکرد , تقریبا " بر روی هر مزاری قطعه ای از وصیت نامه شهیدان نوشته شده بود , از دیدن بعضی از مزار ها ارامش خاص و همچنین شور و نشاطی عجیب سراسر دلم را فرا می گرفت قبر شهید چراغچی , شهید شوشتری , شهید برونسی , شهید کاوه و همچنین افراد بزرگی همچون میرزا جواد تهرانی و...
چند قدمی پیش نرفته بودیم که دامادمان جلوی مزاری زانو زد , برادرش بود , محسن رضایی قانعی مقدم , مادری در کنار مزار برادر دامادمون , بوسه بر مزار پسرش میزد , جلو تر رفتم , روی دو پایم نشستم , فاتحه ای خواندم , هنگامی داشتم فاتحه میخواندم , کمی خنده ام گرفت , با خودم گفتم کیا برای کیا دارن فاتحه میخونن !
راستش را بگویم کمی هم حس غرور زیبایی به سراغم امد این که هم اکنون برادر یک دلاور , یک شهید ,عضوی از خانواده یمان است ..
, خواهرم نگاهم را به وصیت شهید جلب کرد , نوشته بود :جانی که از ان اوست را تسلیمش میکنم , سنش موقع شهادت حدود 16 سال بود , چه دلاوری داشتند نوجوان های ان روزهای جنگ , چه راحت جان هایشان را کف دست گذاشتند و به جنگ دشمن رفتن , چه افرادی رفتند و من وتو , همینطور با کارهایمان داریم ان ها را به تمسخر میگیریم , و مایه خنده میشویم برای دشمنانشان , نوشته های دیگر شهدا نیز برایم جذابیت داشت , یکی گفته بود راه شهیدان را ادامه دهید , دیگری گفتی بود برایم گریه نکنید؛ و نوشته های جالبی که بعضی از خاطرم رفته ...
بعضی از قبر ها شیک بود , بعضی ها ساده , بعضی ها پر نقش و نگار , بعضی بی نقش و نگار .., بعضی نوشته های قشنگ داشتند , بعضی ها اصلا" نوشته نداشتند ...ولی تنها چیزی که همه میدونستند این بود , که همه امواتشون رو به خاک سپرده بودند ... .
رو بعضی از قبر ها ,به جای زمان فوت و تولد , نوشته بودند , طلوع و غروب , بی ان که بدانند , بعضی از افراد ان قبر ها غروبشان عین طلوع کردنشان بود ..
جالب ترین , اتفاقی که فکرم را به خودش مشغول کرد این بود که :.... , افراد معمولی را به قطعه های معمولی و مختلف , و بعضی افراد غریب , اعدامی و بد کار را به قطعه ی متروکه ای برده بودند و تعدادی هم نصیبشان شده بود قطعه شهدا...
رفیق توصیه ای دارم , داشتی گناه میکردی , یا بعد از یک روز پر از گناه , یک سری به قبرستون بزن , به قطعه شهدا , به اون همه قبر یه نگاهی بکن , , یه خورده ادمو به خودش میاره , یادت باشه , شاید یه روزی هم سر قبر ما اومدند
یه خورده فکر کن , به نظرت با این اعمالت کدوم نصیبت میشه ,قطعه بدکارا , قطعه بد بختا , قطعه انشان های معمولی یا قطعه شهدا... ؟!
[ جمعه 92/1/30 ] [ 8:27 عصر ] [ پوریا ]