این یک داستان است اما واقعیت هایی بسیاری با این مضمون وجود دارد ....
در عملیات یکی از سربازان جوانش اشتباهی انجام داده بود ... سرباز جوان تازه داشت ازدواج می کرد ... برای همین فرمانده عملیات اشتباه را بر عهده خود گرفت تا سرباز جوان خوشی ازدواج بر کامش تلخ نشود و مشکلی برایش ایجاد نشود ... فردای عملیات فرمانده به اتاق ما فوقش دعوت شد .... در زد ....وارد اتاق شد .... پایش را بر زمین کوبید و به مافوقش احترام گذاشت ... مافوقش ابروهاش را بر هم گره زده بود ... با چهره خشمگین صدایش را برد بالا و گفت :
-اشتباه عملیات کار کی بود ؟
- ارام گفت ,من قربان .
- مافوقش صدایش را بلاتر برد .... کی ؟؟؟
- او هم بلند تر پاسخ داد .....من قربان ......
مافوق به حالت تاسف سرش را تکان داد به سوی اون اومد گفت : از تو اصلا" انتظار نداشتم .... میدونی چقدر این عملیات برای ما مهم بود ... با یک اشتباه بچگانه همه چیز به تمسخر گرفتی ...منو ؟؟... عملیاتو؟؟ ... متاسفم..... و دستش را به سمت شانه او برد و تمام درجه هایش را از لباسش جدا کرد .... بهش گفت : تو از امشب دیگر پلیس نیستی .... برو از جلوی چشمم دور شو ... ما فوقش به سمت میز رفت پشتش را کرد به او .... پس از چند لحظه سکوت ... در حالیکه بغض گلویش را میفشرد .. به ارامی گفت : شرمنده ام , احترام گذاشت و در سکوت سرد پایگاه فرماندهی را ترک کرد ...
در خیابان بود حدود ساعت یازده شب جوانی از اوباش قصد داشت از خانمی باج گیری کند ... اسلحش را به سمت ان خانم گرفته بود و او را وادار به اطاعت میکرد ... خود را سریع به جلوی جوان اوباش رساند با او درگیر شد .... ناگهان جوان اوباش که حالش خوب نبود دستش بر روی ماشه لغزید و گلوله ای مکان خود را در سینه او یافت .......جوان اوباش در حالیکه گیج شده بود دست به فرار گذشت دختری که داشت فرار میکرد با شنیدن صدای گلوله سریع خود را بالای سر او رساند ... به خانمی که بالای سرش داشت گریه میکرد نگاه کرد .... خانم با چشمانی گریان گفت:
...اقا چرا این کارو برای من کردی .... ؟؟ مگه منو میشناسی .... ؟؟/
در حالیکه داشت لحظه های اخر عمرش را تجربه میکرد پاسخ داد : همیشه ارزو داشتم وظیفه ام را در تمام زندگیم به نحو احسن انجام بدم ... الان هم وظیفه ام رو انجام دادم ... وظیفه ی من همیشه دفاع از ناموسم بوده و هست ..... لبخندی زد ..ادامه داد.... ساعاتی پیش از پلیس بودن عزل شدم اما هر چی با خودم فکر کردم دیدم از انجام به وظایفم عزل نشدم .... و این را گفت و در حالیکه دختر در کوچه ی ساکت و خلوت فر یاد میزد ....کمک ....کمک ... جان داد ... و شهید شد ...
فردای ان روز در مقر فرماندهی صحنه ی جالبی به چشم میخورد.... مافوقش ...و مافوق مافوقش ......و مافوق مافوق مافوقش و..... با هم پاهایشان را بر زمین کوبیدن و جلوی جسد پاکش احترام نظامی انجام دادن ....
[ چهارشنبه 91/12/2 ] [ 8:43 عصر ] [ پوریا ]