سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حرف هایی از زبان منطق و احساس

دست نوشته های سیاسی ، اجتماعی، فرهنگی و داستانی من

اون روز یک فردی داشت از قدیما صحبت میکرد ... از صحبتاش چیزایی که یادم مونده اینا بود :  

یک زمانی پولدارا یک فرش دست بافت تو خونه هایشون داشتند که دیگه اون طرف خیلی پولدار بود بعد کل خانواده جمع میشدن که فقط فرش اونو نگاه کنن, خونه هاشون یدونه کلا" فرش داشت , از همه جالب تر صدا سیمای اون روزای ایران بود نزدیک چهار پنج ساعت برنامه کودک بود بعد از برنامه کودک تصویر یک گل که پس از چند دقیقه عوض میشد و یک گل دیگه و همینطور تا یک ساعت تلوزیون همینو نشون میداده و مردم با خوشحالی و شادمانی جلوی تلوزیون منتظر عوض شدن گل بودن ! هر سال یک موقع , فیلم قانون , (همون فیلم هندیه ) رو میگذاشت , و هر سال مردم  با شوق و علاقه منتظر پخش شدن فیلم قانون بودن , با این که صحنه هاشو هم حفظ بودن ولی همه با هم میشستن و نگاه میکردن و لذت میبردن  , زمانی که فیلم محمد رسول الله رو برای اولین بار دیدن دیگه در اوج حال به سر میبردند  و فکر میکردند دنیا رو بهشون دادن, اتومبیل های دمده و خراب و قدیمی میشستن ,, میرفتن مسافرت های طولانی با مشقت بسیار ,اینم تو پرانتز بگم یادم افتاد از زمانی که یک ماشین داغون داشتیم  , پدرم از اول مسافرت تا اخرش این شعرو میخوند ما هم میخندیدیم  *ماشین مش مندری نه بوق داره  نه صندلی *تبسم , خب خلاصه وضعیت مردم  خراب , اکثرا" فقیر و بدبخت ,  یک فرش دست بافت اوج پولداری بود , خونه ها قدیمی و خراب بود , سرگرمی ها کم بود ,  اما دلاشون  خوش بودیعنی چی؟ ...  چرا این گونه بود ؟؟؟ چرا با این همه مشقت و بدبختی اینا دلشون خوش بود چرا اینقدر راحت میشد از دور لبخند رو رو لباشون دید , چرا اینقدر خانواده ها کنار همو با هم مهربون بودن , واقعا" چرا بیا یک خورده بیایم به زمونه خودمون ...

اقای دکترچهار پنج عمل انجام دادن هر کدوم سه چهار میلیون ,  یکی ازش میپرسه اوضاع چطوره اقای دکتر ؟ 

-  اخم میکنه , دستش رو میزنه رو پاش ,  صوت هییعععععععع ازخودش در میاره میگه : اوضاع مملکت خراب , اقتصاد وحشتناک ... 

بعضیا یک عالمه پول در میاران ولی ارزو میکشی یک بار ازش پرسیدی حالتون چطوره از اقتصاد و گرونی دم نزنه , یک خدا رو شکر شیرین بگه ولی افسوس  از این اوای هیعععععع که رفته تو نروم اساسی ...

خونه های بزرگو شیک  و با امکانات  اما دریغ از یک مهمانی کوچ بین خانواده سال به سال یکدیگر را نمیبینند الا وقت بیماری و سختی و مریضی و ... 

خونشون دییش وصل کردن ,  نشسته جلوی تلوزیون اما از بین اون  اون همه کانال هم نمیتونه چیزی پیدا کنه که باهاش شاد باشه شاید تنها کاری که میکنه در حال عوض کردن کانال های تلوزیونه و بعد هم خسته میشه و خاموشش میکنه وااااای, ...

شاید باید واقع نگر باشیم دیگه تو بیشتر جاهای   شهرمون  لبخند ها  , لب ها را گم کرده اند و به دنبالشان میگردند  , اما اخم  ها  بر صورت ها  سالیانی است که سکنا یافته اند , روز به روز امکانات , تکنولژی پیشرفت میکند, زندگی ها ظاهرا" راحت تر شده است , اما نمیدانم چرا باطنا" حتی یک از هزارن ,شادی آن روز ها نیز دیگر نزد نسل جدید نیست .....

شاید راه را گم کرده ایم  , شاید اشتباه آمدیم , شاید .... نمیدونم ...



[ جمعه 91/11/13 ] [ 2:2 عصر ] [ پوریا ]

نظر

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه