در جنگل میدوید .... نفس نفس میزد .....نوری از دور سوء سوء میزد .... به سوی نقطه نورانی میدوید .... اما به نور نمی رسید ...
طوری که هر چه میدوید بیشتر دور میشد تا نزدیک .... سردر گم شده بود .... دلهره داشت ....
خواهران و پسر کوچکش را میدید که می گریند .... همسرش که گریان بود و جیغ میکشد ...
منشی دفترش از او با نگرانی فرار میکرد ..ان ها را صدا میزد وکمک میخاست اما کسی توجه نمیکرد ... حامد را میدید که چون گرگ زوزه میکشد ...
در همان حال سر درگمی و گیجی فریاد زد :
حامد اینجا کجاست ؟؟ چرا زوزه میکشی ؟؟ چرا صورتت شبیه گرگ شده ؟؟
به او توجهی نمیکرد.. جنگل سیاه و سیاه تر میشد ....درختان بلند شاخه هایشان بر هم پیچیده بود ... در حال دویدن پاهایش در چاله های کوچک میفتاد که اب های گلالود ان ها را پرکرده بود ..
طوفان میوزید و شاخ و برگ درختان را تکان میداد ....می ترسید ... و فقط چشمش به سوی نقطه نورانی بود ...با خود میگفت چرا نمیرسم ؟؟ اخر اینجا کجاست ؟؟
ابی در جلوی خود دید ... به شدت احساس تشننگی کرد .... جلو رفت تا اب بنوشد .. اما در اب چهره ی گرگی وحشی را دید ... متعجب شد ... با هراس و ترس به صورتش دستی کشید ..
دست هایش را که دید بر وحشتش افزوده شد ...دست هایش شبیه به گرگ بود .... از خود پرسید یعنی این منم ؟؟ ...شاید خواب میبینم ....
ترسیده بود ...اب را رها کرد ... با سردرگمی تمام میدوید ...میخواست خدا را صدا بزند اما نمی تواست تلاشش را کرد و با سختی فریاد زد خدایااااااا کمکم کن ............کمکم کن...
.
.
.
صدای زنگ موبایل امد... از خواب بلند شد ..چراغ خواب کنارش را روشن کرد ... روی تخت خواب نشست ... نفس نفس میزد ... قلبش به تندی میتبید ...
به ساعت نگاه کرد ...ساعت دو نیم نصفه شب بود ... وزنگ گوشیش به خاطر اتمام شارژ بود ....اینه اتاقش نگاهش را جلب کرد ...
هراسان بلند شد ... به سمت اینه رفت ... نگاه کرد به اینه ... چشم هایش قرمز شده بود ... صورتش زرد بود ..چهره خود را دید کمی از نفس نفس زدنش کم شده بود ... کمی ارامش یافته بود
کنار میز نشست نفسی به ارامی کشید ... لیوان ابی که بر روی میز بود را برداشت دفتری کنار میز باز بود ... به دفترش نگاهی کرد .... نوشته بود کارهای فردا :
-گرفتن وکالت از خواهرانم برای بدست اوردن ارثیه بیشتر ...
-قرار با حامد جهت فروخت زمین وقف شده پدرم ...
-پیشنهاد رابطه به منشی شرکت ...
-طلاق همسر و گرفتن حضانت پسرم از او به علت بیماری روحی ..
و..
لیوان از دستش افتاد ....سرش بر روی میز کوبید ....بغضش ترکید ...بلند بلند گریه میکرد .... خودکارمشکی کتار میزش را برداشت با عصبانیت نوشته های فردا را خط خطی کرد ...
دست هایش میلرزید ... برگه ای سفید دیگری ورق زد ... در برگ بعد هنگامی که اشک هایش بر روی برگه میچکید نوشت ...
فردا دیگر نمیخواهم گرگ باشم .... ارام گرفت... لرزش دستهایش کم شد ...دستش را روی پیشانی اش قرار داد همان جا سرش را بر روی میز گذاشت و با تصمیم بزرگ ارام خوابید
تا فردا دیگر گرگ نباشد ....
پ.ن: شاید بعضی موقع ها بعضی از اتفاقات تلنگری باشد برای این که تصمیم بگیریم در زندگی گرگ نباشیم ...
پ.ن: بیاید دنیایمان جنگلی تاریک نباشد ....
[ چهارشنبه 91/10/27 ] [ 4:36 عصر ] [ پوریا ]