کارش در شرکتش تمام شد .... کتش را از روی جا لباسی برداشت ... بلند شدو به سمت در شرکت رفت ... از شرکت بزرگش خارج شد ...
راننده اش با اتومبیلی شیک و گران قیمت منتظر او بود ... سوار اتومبیل شد .... راننده او را به کاخش در نیویورک رساند ...
از اتومبیل پیاده شد ... دختران جوان , و زیبا که خدمتگزاران او بودند , با سرعت خود را به او رسانده و وسایلش را از دستش گرفتند ....و به او یک صدا گفتند:
خسته نباشید سرورم ... و خنده ی زیبایی کردند و به او خوش امد گفتند ...
لبخند سردی زد ... و به کاخ وارد شد ... از پله ها به ارامی بالا رفت ... برای چند لحظه ایستاد و از بالای پله ها به کاخ مجلل خود خیره شد .. دوباره راه افتاد به اتاقش رفت ...
لب تابش را باز کرد ... سه ایمیل برایش امده بود ... ایمیل اولی پیشنهاد قراردادی میلیاردی بود .... و ایمل دومی و سومی دعوت خصوصی دو همکارش که خانم هایی زیبا و جوان بودند ..
لب تابش را بست ...در اینه نگاهی انداخت... به ته ریش هایش دستی کشید ... بلند شد به توالت رفت ....کرم مخصوصی به صورتش زد... تیغ را برداشت ..ریشش را تراشید .. به اتاق خود بازگشت ...
گران قیمت ترین کت و شوارش را پوشید .... عطری خوش بو به خودش زد .... ساعتش را انداخت .... انگشتر طلایش را بر دستش کرد .... کراوات شیک و ابریشمی خود را بر گردن اویخت .. سیگاری کشید..
.
.
.
دختر خدمتکار جوان در حال امدن به اتاق او بود , طبق عادت همیشگی اش نیم ساعت پس از رسیدنش برای او قهوه می برد .... درب اتاق را باز کرد ....
جیغ بلندی کشید .. طوری که صدای جیغش به طور وهم انگیزی در کل کاخ پیچید ...
.
.
.
مرد در اتاق به دار اویخته شده بود ... و در روی میزش کاغذی دیده میشد ...که رویش نوشته بود .......دیگر از تکرار خسته شدم....
[ سه شنبه 91/10/26 ] [ 7:41 عصر ] [ پوریا ]