دیر از خواب بلند شد .... نماز صبحش قضا شده بود ...
تیک تاک ... تیک تاک ....
لباسش را پوشید .... در حال رفتن به سر کارش بود .... دختر کوچکش پیش او امد گفت بابا قول دادی امشب میبریم پارک ...پدر که حسابی دیرش شده بود سرش فریاد کشید ولم کن ببینم هزار تا کار رو سرم ریخته ..
دختر کوچکش بسیار ناراحت شد ... گریه کرد و به اتاقش رفت ...
تیک تاک ... تیک تاک ...
بی اعتنا به دخترش در خانه خود را باز کرد و به بیرون رفت .... اتومبیل خود را روشن کرد ... در راه اتومبیلی که راننده اش خانم بود ... نمی توانست به راحتی اتومبیل خود را حرکت دهد ...
به خانم گفت برو گمشو دیگه لاک پشت دیرم شده .... خانم اتومبیل خود را حرکت داد ... و او در هنگامی که از کنار ماشین رد میشد گفت برو قرمه سبزیتو بپز زنیکه احمق ...
تیک تاک ... تیک تاک....
سرعتش را زیاد کرده بود باید به جلسه کاریش می رسید ... اگر میتوانست هیئت مدیره را راضی کند پول خوبی به جیب زده بود ...
تیک تاک...تیک تاک....
سر یک چهار راه زمانی که از چراغ قرمز رد میشد ... کامیونی با او برخورد کرد .. سرش به شدت برخورد کرد به شیشه و سرش خونریزی میکرد ...
مدتی بعد امبولانس رسید...اما مرد در راه بیمارستان مرد ...
در کنار اتومبیل مرد .... ساعتی دیده میشد...رویش کمی خون پاشیده بود ...شکسته بود ... ودیگر حرکت نمی کرد ...
پ.ن :رفیق بیا ثانیه ها ی زندگی را گران بخریم... نیک زندگی کنیم شاید تیک تاک های اخر زندگیمان باشد ...
پ.ن: میدونم این متن نوعش قدیمیه ولی دوست داشتم بنویسم دیگه :)
[ چهارشنبه 91/10/20 ] [ 7:7 عصر ] [ پوریا ]