سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حرف هایی از زبان منطق و احساس

دست نوشته های سیاسی ، اجتماعی، فرهنگی و داستانی من

دختر چادرش را سفت چسبیده بود ,   از دانشکده امد بیرون ...

 

- پسری  که کنار ماشین گران قیمتش ایستاده بود ,لبخندی زد , و به دوستش گفت :

 

- یک  سوسک سیاه  داره میاد ..  رفیق من میترسم ,..

 

دختر سرش را به حالت تاسف تکان داد و بی اعتنا به راه خود ادامه داد ,

 

دختر و پسری دید در کوچه ای مخفیانه  در حال بوسه گرفتن بودند , به شدت ناراحت شد اما  به راه خود ادامه داد ..

 

دخترانی را دید با سر و وضعی نامناسب که از کنارش با بوی عطری تند رد میشدند ... ناراحت شد اما به راه خود  ادامه داد ..

 

پسرانی را دید که به دختران شبیه تر بودند تا پسران  , به شدت ناراحت شد ... اما    به راه خود ادامه داد ..

 

رسید به خانه ... در را باز کرد .... پدرش بر روی تخت خوابیده بود ... ناراحتی هایش روی شانه اش سنگینی میکرد

 

دوست داشت فریاد بزند .. دوست داشت خودش را از ان همه ناراحتی سبک کند ... صدایش را بلند کرد ... بابا .. بابا

 

پدرش سرفه ای به ارامی کرد , ماسک را از صورت خود برداشت با همان  محبت  همیشگی اش گفت ...جان بابا ...

 

بغض دختر ترکید ..  شروع کرد به گریه کردن ... گفت بابا  دارند بهت میخندند ...

 

دو پایت را برای کی از دست دادی ... برای کی روی میدان مین پایت را با صلابت میگذاشتی ... سرفه هایت برای کیست .. دست هایت کو؟؟

... ارزشش را داشتند .. این جوانان ارزشش را داشتند... میدانی دارند به ریشت میخندند به دستایی که نداری ... به پاهایی که

جایشان گذاشتی...... به سرفه های که امان را از تو گرفته

 

 و تمامی صحنه هایی را که دیده بود برای پدر تعریف کرد ...

 

سبک شده بود ... منتظر جواب پدر .. تا ان لحظه تنها صحبت های او را گوش میداد ..

 

 پدر لبخندی زد ...با صدایی گرفته .. گفت :دختر بابا ... نیمه پر لیوان هم دیدن دارد, ایا در خیابان کسایی شبیه خودت ندیدی؟؟ ... ایا در خیابان

 این خیبان ها استعمار گران را دیدی  که مردم را استثمار کرده باشند؟؟.. که جسورانه در حال تعرض  به جان و مال و ناموس مردم باشند  ؟؟ ..

خدا رو شکر که خیلی گناهان در کوچه ای انجام میشود .. و مخفیانه ...

 

سرفه ای کرد .. ماسک را کمی بر روی دهانش قرار داد  و پس از چند ثانیه برداشت  و ادامه داد ...

 

دختر عزیزم و این رو بدون ما برای کس بزرگتری رفتیم و جنگیدیم ..... اون بزرگه کس دیگست ...

 

همونیه که اون بالاست ... همونیه که اسمش خداست ...   همیشه بدان که خدا با ماست ...

 

دختر ارام شده بود , پدر سرفه ی شدیدی کرد پشت سر هم سرفه میکرد ,سرفه امانش را بریده بود....

دختر رفت اب بیارد ... در اشپزخانه رفت ... لیوان را سریع پر کرد ... امد پیش پدر ..

 

پدر لبخندی بر لبش بود ... ارام وبی حرکت .. بدون پا,  بدون دست .. ارام خوابیده بود .. خیلی ارام ...

 

دختر فریاد زد بابا ......بابا جون ... بلند شو بابا  برات اب اوردم .. اما پدر فقط لبخند بر لبش بود  و ارام خواییده بود

 

دختر متحیر  با چشمانی پر از اشک نگاهش به لیوان در دستش دوخته شد   ... لیوان قسمت کمیش خالی بود ..و قسمت بیشترش پر

 

 



[ شنبه 91/10/16 ] [ 8:28 عصر ] [ پوریا ]

نظر

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه