سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حرف هایی از زبان منطق و احساس

دست نوشته های سیاسی ، اجتماعی، فرهنگی و داستانی من

 

در جایی از شهر که به ان جا میگویند پایین شهر ...

فاطمه به نامزدش  علی گفت .... علی بیا همیشه زندگیمان بوی زندگی حضرت علی و فاطمه را داشته باشد بیا همیشه کنار یکدیگرباشیم  ... علی گفت امیدوارم ,امیدوارم... 

و زندگی کردند در کنار هم ... با عشق....با محبت ...   با ارامش ... با ایمان ... 

 در جایی از شهر که به ان جا میگوییند بالا شهر ...

پانتاا و دوست پسرش   قصد ازدواج داشتند .... اما محقق نشد ... 

پانتاا و کامبیز در کافی شاپ در کنار یکدیگر در حال صرف قهوه بودند ...

پانتاا  ایران را داشت به مقصد کانادا برای ادامه تحصیل ترک میکرد و کامبیز  با توجه به شرایط خانوادگیش نمیتوانست به خارج کشور برود ... 

 پس از این که قهوه اش تمام شد ....

داشت از کامبیز خداحافظی میکرد ... رو کرد به او و گفت :  لیلی و مجنون , رومئو و ژولیئت ,و تمامی عشق های اساطیری هیچ گاه به یکدیگر نرسیدند ...

و کامبیز لبخند تلخی زد و سرش را به نشانه تایید تکان داد ... 

و کامبیز را ترک کرد ....و هر کدام رفتند و زندگی خود را جور دیگر رقم زدند ... 

 پ.ن: مهم نیست پایین شهر باشی یا بالا شهر , به افکارت نگاه کن ببین افکارات در چه سطحیست بعد میفهمی که جایت کجاست پایین شهر یا بالا شهر ؟؟... 

پ.ن : سعی کن در زندگیت اسطوره هایت به واقع اساطیری باشند ..

پ.ن: بیا اسطوره های زندگیمان را ناب انتخاب کنیم ..

 

 

 



[ سه شنبه 91/10/12 ] [ 1:23 عصر ] [ پوریا ]

نظر

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه