سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حرف هایی از زبان منطق و احساس

دست نوشته های سیاسی ، اجتماعی، فرهنگی و داستانی من

خسته شده بود ,یه مسافت خیلی زیاد رو طی کرده بود , تنها چند کیلومتر از مسافت مانده بود تا به مقصد برسد , به رفیقش در صندلی سرنشین نگاه کرد, گفت میای برونی , من خیلی خستم , رفیقش گفت اره بیا جامونو عوض کنیم  , ماشین را پارک کرد,جایش را با رفیقش عوض کرد, رفیقش راه افتاد , بعد پنج دقیقه رانندگی رفیقش , خوابش برده بود , روی صندلی سرنشین , سر یک بالا بلندی , یک ترمز زده شد , معلوم نبود برای چی ولی , ایر بگ , سانتافر , عمل کرد , قدش کوتاه بود , در همان لحظه در حالیکه دوستش هول شده بود , او جلوی چشم رفیقش , با زندگی وداع کرد , دچار خفه گی شد , رفیقش به خودش نگاه کرد دید سالم نشسته رو صندلی , و دوستش در جای او جان داده است, گریه میکرد جوری که همه صدایش را از بیرون اتومبیل میشنیدند  , ...

اجلش سر رسیده بود 

این یک داستان  نیست یک واقعه واقعی است با اندکی تغییر ولی شخصیت ها و کاری که کرده بودند واقعی بود , واقعی واقعی




[ شنبه 91/7/29 ] [ 3:18 عصر ] [ پوریا ]

نظر

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه