سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حرف هایی از زبان منطق و احساس

دست نوشته های سیاسی ، اجتماعی، فرهنگی و داستانی من

 

من سرم تو کار خودم بود داشتم خوندن نوشتن یاد می گرفنم



که یه روزی یه دختری رو دیدم



اون این شکلی بود



ما با هم دوست شدیم و اوقات خیلی خوبی باهم داشتیم



من اونقدر دوسش داشتم که بهش هر چند وقت کادو میدادم



وقتی اون هدیه رو باز می کرد و از کادوم خوشش میومد اینجوری ذوق می کردم



در کنارش احساس خوشبختی و غرور می کردم



ما تقریبا همه شب ها با هم در حال گفتگو بودیم



همه اطرافیان بهمون حسودیشون میشد و اینجوری نگامون می کردن !



همه چی خوب و عالی بود حتی فکر می کردم خوشبخت ترین آدم رو زمین هستم



اما وقتی روز عشق (ولنتاین) شد ..

یواشکی تعقیبش کردم و دیدم که اون گلی رو به یه پسره دیگه داد ..




نمی خواستم باور کنم ..



من اینجوری شدم



و همچنان اینجوری بودم ..



کم کم داشتم فراموشش می کردم





بله .. من موفق شدم ..

آخرش تونستم اون دختر رو فراموش کنم




[ چهارشنبه 91/7/26 ] [ 9:19 عصر ] [ پوریا ]

نظر

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه