سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حرف هایی از زبان منطق و احساس

دست نوشته های سیاسی ، اجتماعی، فرهنگی و داستانی من

پونه تازه از خرید برگشته است ..

پول های اضافی را در کیفش میگذارد ..

در خیابان راه میرود که صدای خانمی جوان را از کنار دستش میشنود :

لطفا " به من کمک کنید

چند ثانیه میزان جوانی صدا را با خود میسنجد .. به چهره زن جوان مینگرد که دستش را دراز کرده است

و بدون پوشاندن چهره اش درخواست کمک میکند ..

 پونه بر میگردد و به راه خود ادامه میدهد ..

و سری با حالت افسوس تکان میدهد و زیر لب میگوید :

خب برو کار کن ..

 

کمی جلوتر پیرزنی به سختی  کیسه ای را بر روی دوش میکشد

و به پونه نزدیک تر میشود

صدای پیرزن به سختی بالا می آید و آرام می گوید :

خانم دستمال کاغذی میخرید ...؟!

بر میگرد و به صورت چروکیده ی  پیر زن خیره میشود ..

چند هست خانم ..؟!

 

پونه ده تومان از کیفش در می آورد ..

و به سمت پیر زن میگیرد ..

پیر زن  دستمال کاغذی را به پونه میدهد

و باقیه پول پونه را جیبش جستجو میکند

پونه به پیر زن میگوید : ادامه اش را نمیخواهد بدهید ,مال خودتان

پیر زن سرش را بالا می آورد و لبخند زیبایی بر روی صورت چروکیده اش  نقش میبنند: 

خدا خیرت بدهد دخترت!

پونه  بر میگردد و  راه خود ادامه میدهد

در حالیکه لبخندی بر روی لبانش نقش بسته است ... !

 

 

 



[ جمعه 93/5/10 ] [ 12:33 عصر ] [ پوریا ]

نظر

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه