زبانش لکنت داشت
پیشش نشست
عاطفه دو دوس دوستِ تِ تِ ت ِ
عاطفه جلوی حرف زدنش را گرفت ! گفت فهمیدم بابا دوستم داری
خب قبوله !
پسرک اشک در چشمانش حلقه زد و قطره ای بلور از روی گونه اش جای خود را میان کاغذی که در دستش بود باز کرد !
خودکار را از جیبش برداشت و روی کاغذ چیزی نوشت و به دست عاطفه داد !
عاطفه مات و مبهم به نوشته ای که خطش لرزیده بود نگاه کرد !
نوشته بود : دوستش داری ؟!
سرش را که بالا گرفت ... احمد مدتی بود که دیگر کنار عاطفه نبود !
فقط خدا کند عاطفه قطره ای از اشک احمد را روی کاغذ دیده باشد
[ پنج شنبه 92/12/1 ] [ 5:56 عصر ] [ پوریا ]