باز تنها گذشتم از میان کوچه ی دنیا !
باز بی تو ..
شاید هم بودی اما من احساسم تنهایی بود !
باز من به یاد تو نبودم و دستانم مترنم نبود به دستانت !
شاید هم دستت بود و من یادم رفت بگیرمشان !
چشم هایت به من نبود !
شاید هم بود و من تو را ببیننده نشمردم !
تو را از بین نم قطرات باران حس نکردم !
گل یاس را یاد تو بو نکردم !
شبنم عشق تو را به من یاداوری نکرد
نوازش نسیم صبح گاهی مرا یاد نوازش دستانت ننداخت !
مدعی بودم با تو میگذرم از بین این فراز و نشیب های این کوچه ی دنیا
اما یادم رفت و شاید هم خودم را به فراموشی زدم که خیلی وقت است دارم تنها میگذرم از این کوچه ی غمبار !
راستی خدا
شاید ته این کوچه بن بستی که تا کنون آمده ام بدبختی باشد
اما با تو
با دستت
با سنگینی نگاهت
با عشق به بنده ات !
با آمرزشت
با مهربانیت !
هیچ بدبختی نیست که به خوشبختی تعبیر نشود !
چه دیدی شاید من هم میان شعله کم فروغ شمع فطرتم
تو را یافتم و دور زدم
و میان دو راهی زندگیم
راه درست را برگزیدم !
نمیدانم گفتم یا نه !
اما دیگر دوست ندارم بگویم عاشقتم و عشق را با قدم هایم به سخره بگیرم !
این روز ها چشمانم میتوانند با بارانت مسابقه بگذارند !
پوریا نوشت : خدا کند این کوچه ی غمبار راه در رو داشته باشد ...
پوریا نوشت : بیشتر دل نوشت بود تا فکر نوشت ! اگر صف آرایی حروف و کلمات زیبا نبود بر این دل شکسته ببخش !
[ چهارشنبه 92/11/30 ] [ 12:36 عصر ] [ پوریا ]