سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حرف هایی از زبان منطق و احساس

دست نوشته های سیاسی ، اجتماعی، فرهنگی و داستانی من

تابوت میان دستانشان چون موجی آرام پیشروی میکرد ... 

او جلوتر پروازش را آغاز کرده بود ! پاهایش یک قدم عقب میرفتند و یک قدم به جلو...

نه از پشت سرش میتوانست غافل شود و نه میتوانست به جلو نیندیشد! 

یک نگاهش به مقابل بود و یک نگاهش به پشت ! 

چادر خاکی اش را را به دست باد سپرده بود 

 

و باد آن سو میوزید که خدا میخواست ... 

لحظه به لحظه اوج میگرفت !

از زخم هایش خبری نبود ... یکباره جوان شده بود !

میدوید...

میدوید به سوی جایی که باد او را میکشید ...

به سوی نور ... به سوی چهره ای آشنا ...

چهره ای عزیز که او را عزیز میداشت ...

تشنه آغوشش بود ...

 برخی ملائک  پشت سر  تابوت در سکوت مرگ بار شب بلند بلند میگریستند ...  

و برخی ملائک بهشت را ریسه میبستند ! 

ملائک آسمان را آبیاری میکردند و  تابوت بران زمین را گل آلود ...

تابوت بر زمین گذارده میشود ... 

و همه دور آن مینشینند 

بزرگترین شیر مرد تاریخ , بهترین زن تاریخ را به خاک میسپارد ... ! 

راستی ...فاطمه اکنون  از آغوش پدر سیراب شده است !... 

و همه دور یک قبر نشسته اند ! 

هیچ کس نمیداند میان افکارشان چه گذشت ‍! 

شاید به یطهرکم تطهیرا ... 

شاید انا اعطیناک الکوثر ... 

و شاید به وصیتی که  امت  ناسپاس محمد را در سیلاب ننگ  غرق کرد ... 

وصیتی که نوشت :مرا پنهانی دفن کنید...

علی  که همراهش را از دست داده است !

همراهی که به قول خودش خوب همراهی بود در پرستش معبودش ... 

آن شب خدا به دلداری اش آمده است ! 

خدا مولود  خانه اش را آن شب به گمانم مخصوص دلداری داده است ... 

هان !... حواست هست ... هنوز یوسف غریب زهرا منتظر  اندک یار است تا آبرومندانه برای مادرش عزاداری کند ... 

چه گمان میکنی ! تو  میان عزادارن  یوسف زهرا هستی ؟! 

 

پوریا نوشت : جواب  جمله ی آخر روزگاریست بر پیشانی نویسنده قطرات شرم  را حک میکند .. 

 

 



[ یکشنبه 92/11/27 ] [ 8:39 عصر ] [ پوریا ]

نظر

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه