سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حرف هایی از زبان منطق و احساس

دست نوشته های سیاسی ، اجتماعی، فرهنگی و داستانی من

ثابت ترین پست جهان حسین(ع) است , بیا به همه ثابتش کنیم ..

 

 



[ یادداشت ثابت - سه شنبه 91/8/24 ] [ 10:57 عصر ] [ پوریا ]

نظر

 چه جمله بیهوده  ایست تقابل منطق و احساس , به نظر من منطق و احساس باید در کنار یکدیگر باشد , باید همراه یکدیگر باشند , بعضی جا ها نمیتوان با احساس عمل کرد و  بعضی موقع  ها عمل کردن با عقل عین بی عقلیست ... , اینجا حرف هایم بوی تقابل احساس و منطق نمی دهد بوی همراهی یکدیگر میدهند ..  و در پایان دوست دارم آرزو کنم که   کاش بیشتر درک کنیم جمله ی و من الله توفیق

 



[ یادداشت ثابت - جمعه 91/6/4 ] [ 3:53 عصر ] [ پوریا ]

نظر

وقتی لب‌هایت شکل لبخند به خود می‌گیرند و چشمانت که برق میزند و صدای خنده‌ات در گوشم می‌پیچد
من از لب‌هایت به آسمان می‌رسم و صدای خنده‌ات برای من باز شدن در بهشت است انگار
و چقدر حس خوبی است که با خودت میگویی مسبب این لب‌های شیرین، شوخی من است.
اما
میدانی
گاهی وقت‌ها
دل آدم ناآرام می‌شود، یک ناآرامی که اگرچه دلیل دارد اما هر چه کاوش می‌کنی پیدایش نمی‌کنی
نمیشود داد بکشی، چون آدم‌ها تو را نگاه می‌کنند
و خنده هم انگار کارساز نمی‌شود ...
فقط یک‌چیز
این بار فقط اشک تجویز است.
حال باید چه کنم وقتی دلت ناآرام شود؟!
بازی باخت باخت می‌شود برای من
حس خوبی ندارد به گریه انداختن تو
حس خوبی ندارد دیدن اشک‌های تو
حسی خوبی ندارد ...
آن‌وقت است که فقط می‌ماند یک کاش!
که کاش بودم و اشک‌هایت را پاک می‌کردم
الماس که ببارد، بارانش قیمتی است.

 

عاشقانه



[ سه شنبه 98/5/8 ] [ 11:22 صبح ] [ پوریا ]

نظر

پسران منتظر عاشق شدن دختر های کم سن و سال می ماندند.
و دختر ها منتظر خواستگار های بزرگتر از خود بودند.
مادران پسران، در حال انتخاب دختر های خوشگل برای پسر های زشتشان
و پدران دختران، در حال پیدا کردن شوهرهای پولدار برای دخترانشان.
عروس های قبلی تر سعی در زودتر بچه دار شدن داشتند تا از گزند زبان مادر شوهر دور بمانند.
و عروس های جدیدتر سعی در لوندی کردن تا از عروس های قبلی در چشم مادر شوهر پیشی بگیرند.
هر کسی مشغول کاری بود، مشغول رقابتی، مشغول وفق دادن خودش با شرایط تا کسی حرفی نزند، قضاوتی نکند.
هیچ کس اما فریاد نکشید که
کدام قانون، با وقاحت تمام، جلوی ما را گرفته است تا آدم های خوشحالی باشیم که دوست داشتیم؟!

فریاد

 

 



[ دوشنبه 98/5/7 ] [ 10:44 عصر ] [ پوریا ]

نظر

 

درست همین لحظه، همین لحظه که کیف از دستش رها می‌شود و شروع می‌کند به سقوط از کوه و چشم‌هایش که خیره بر کیف سقوط کرده می‌ماند، او تازه می‌فهمد، تازه می‌فهمد که چه‌کار کرده است...

المیرا از دوستش که شوهرش در کنسولگری آفریقا کار می‌کرد کلی از آفریقا تعریف شنیده بود، خصوصاً در مورد محیط تفریحی آلفادرو که دوستش گفته بود آفریقا که آمدی حتماً باید به آنجا سر بزنی. محیطی بکر از طبیعت در دل جنگل، هر چه به مادرش اصرار می‌کرد که به دیدن آلفادرو بروند، مادرش هیچ طورِ راضی نمی‌شد، خیلی از مار می‌ترسید مدام می‌گفت این جنگل­ها مار دارد، من مار ببینم سکته می‌کنم و المیرا هم در جواب می‌گفت:

مادر جان من خودم از سوسک می‌ترسم، گفته هیچ‌چیزی نداره اینجا، محیط تفریحیه، اصلاً تا اینجا آمدیم بشینیم هتل بخوابیم؟

بالاخره توانست مادرش را راضی کند تا به همراهی یکدیگر به محیط تفریحی آلفادرو بروند. آماده شدند و المیرا با تلفن اتاقشان، میهمان‌دار هتل را شماره گرفت، میهمان‌دار خانمی، گوشی را برداشت و گفت:

های، کن آی هلپ یو؟!

با همان انگلیسی شکسته‌بسته­ای که بلد بود به میهمان‌دار هتل فهماند که می‌خواهند به آلفادرو بروند. میهمان‌دار هتل برای آلفادرو یک تاکسی رزرو کرد. المیرا و مادرش سوار آسانسور شدند و به طبقه همکف  رفتند، میهمان‌دار هتل آن‌ها را تا دم درِ تاکسی همراهی کرد. مادرش با لبخند به او گفت:

-تنک یو

میهمان‌دار فقط لبخند زد. مادر خودش به خودش جواب داد:یور ولکام.

 المیرا ریز خندید و تاکسی به سمت آلفادرو حرکت کرد. حدود نیم ساعت طول کشید تا تابلوی بزرگی دیدند که رویش به زبان انگلیسی نوشته بود:

به محیط تفریحی آلفادرو خوش‌آمدید.

پیاده شدند و المیرا تاکسی را حساب کرد. محیط تفریحی آلفادرو پر بود از توریست­ها از تمام سنین، به خاطر گرمی هوا خانم و مردها با لباس‌های تابستانی در حال تردد بودند که لباس‌های دخترهای نوجوان بازتر از خانم‌های مسن‌تر بود و مردها با شلوارک و تی‌شرت‌های آستین‌حلقه‌ای در حال تماشای مناظر طبیعت بودند.

مادرش بیشتر از اینکه به طبیعت نگاه کند، چپ‌چپ به خانم‌های در حال تردد نگاه می‌کرد و در دلش خدا را شکر می‌کرد که همسر و پسرش همراهشان نیستند در این بلاد کفر، المیرا که حسابی از دست نگاه‌های خیره مادر ناراحت شده بود، مدام می‌خواست به مادرش مناظر زیبای طبیعت را نشان دهد. محیط آلفادرو خیلی زیبا بود. یک کوه که از دو طرفش دو رود زیبا جاری بود و راهی که بر روی کوه ساخته‌شده بود تا مردم به قله بروند و ازآنجا آبشاری زیبا را تماشا کنند. محیط سرسبز این کوه جلوه‌ای بی‌نظیر به کوه داده بود.

المیرا غرق در تماشای طبیعت بود و سعی می‌کرد مادر را با خود همراه کند هرچند او هم کمی از بعضی از لباس‌های نوجوان‌های سیاه‌وسفید در حال گشت‌وگذار و سلفی گرفتن با به اصلاح بوی فرند هایشان متحیر شده بود. مادرش که دستی هم در خیاطی داشت با ناراحتی رو به المیرا کرد و گفت:

این لباس‌ها خیاط هم نمی‌خواهد، دو پارچه را گرفتند چسبوندند به خودشون و آمدند بیرون، این خارجی‌ها اقتصادی‌اند...

المیرا خنده­اش گرفت و بعد لبخند در صورت مادرش هم پیدا شد و دو تایی باهم شروع کردند به خندیدن.

مادر دست از نگاه کردن به کافران برمی‌دارد و حالا از کوه بالا می‌روند و دیگر چشمانش خیره به طبیعت است و المیرا غرق در لذت. مادرش مدام خالق این طبیعت را تحسین می‌کند. کمی بالاتر می‌روند به یک استراحتگاه در میانه کوه می‌رسند که سعی شده است محیطش کمی هم‌سطح شود تا توریست‌ها بتوانند در میانه کوه تفریح کنند و به پاهایشان کمی استراحت بدهند. فروشگاه‌های متعددی هم وجود دارد و یک‌ «بار» که انواع نوشیدنی‌های گرم و سرد را سرو می­کند و توریست‌ها بیشتر دور همان «بار» هستند. یک دستشویی هم در همان مکان هست. به‌رسم همیشگی، مادر المیرا که هر جا دستشویی می‌بیند از ترس اینکه شاید بعداً گیر نیاید به المیرا می‌گوید:

المیرا من برم دستشویی شاید بعداً بالاتر نباشه.

المیرا با لبخند جواب می­دهد:

برو مادر جان، برو اینجا رو هم افتتاح کن ...

مادر لبخند میزند و بعد لبخندش را می‌خورد

- بیا بگیر این کیف رو بچه پررو، به خاطر قرص‌هاست، شما که نمی‌فهمید.

المیرا به مادر نزدیک می‌شود و کیف را از دست مادر می‌گیرد و می‌گوید:

-مامان من همین‌جا منتظرم تا بیای

-باشه

مادر به دستشویی می‌رود. دستشویی خلوت است و سریع وارد اولین دستشویی می‌شود.

المیرا درحالی‌که یک دستش را از دسته کیف عبور داده است، از بالا به پایین کوه نگاه می‌کند که ناگهان صدای جیغ و همهمه را از پشت سرش احساس می­کند. برمی‌گردد تا بتواند متوجه شود چه اتفاقی دارد می‌افتد، یکهو پشتش شلوغ می‌شود، جمیعت آدم‌ها فشرده‌تر می‌شود و جیغ و سروصدا بیشتر، توریست‌ها به سمت پایین کوه می‌دوند، صدای غرش می‌آید. هنوز نفهمیده چه اتفاقی افتاد است که موجودی وحشتناک را با هیبت خرس در بالای کوه می­بیند، همه مردم در حال فرار کردن از آن هستند و آن موجود که نامش را نمی‌داند بالای کوه ایستاده و غرش می‌کند. مردی به المیرا می‌خورد، کمی تعادلش را بهم می­زند، خرس شروع به دویدن می‌کند، حالا همه مردم حتی آن­هایی که در شوک دیدن خرس بودند شروع به فرار می‌کنند. این بار دختری نوجوان از همان‌هایی که لباس‌های باز می‌پوشند این بار انگار حتی بدون یک‌تکه از آن لباس‌ها به المیرا می‌خورد و فریاد میزند:

-ران ران (فرار کن)

المیرا که از شوک دیدن آن موجود وحشتناک بیرون آمده است، شروع می‌کند به جیغ کشیدن و فرار به سمت کوهپایه، می‌دود. می‌دود، صدای جیغ کرکننده آدم‌ها که در غرش آن موجود در هم می‌پیچد و صدای کوفتن پاهایی که انگار روی کوه طبل می‌زنند. هیچ‌کس پشت سرش را نگاه نمی‌کند، هیچ بوی فرندی همراه گیرل فرند خود نمی‌دود، هیچ لباس نداشته‌ای در کانون توجه نیست.سنگی جلو پای المیرا باعث می‌شود، تعادلش بار دیگر بهم بخورد و کیف از دستش رها شود.

درست همین لحظه، همین لحظه که کیف از دستش رها می‌شود و شروع می‌کند به سقوط از کوه و چشم‌هایش که خیره بر کیف سقوط کرده می‌ماند، او تازه می‌فهمد، تازه می‌فهمد که چه‌کار کرده است...

می‌خواهد برگردد اما انگار مسخ کیف شده است، المیرا کیف مادرش را نه، خود مادرش را جای گذاشته است.

می‌خواهد برگردد اما زانوانش دربند دویدنند. می‌خواهد برگردد، زمین می‌خورد، درست روی کوهپایه است، برمی‌گردد و با چشمانی ترسیده به استراحتگاه میان کوه نگاه می‌کند، ارتفاع نمی‌گذارد دقیق ببیند، ارتفاع استراحتگاه انگار چند برابر شده است، اما آن موجود ترسناک را مبینید که انگار روی استراحتگاه ایستاده است تاکمی تفریح کند یا شاید به پاهایش استراحت بدهد.

در همین حین یک نفر بلندش می‌کند و به سمت در خروجی آلفادرو هولش می‌دهد، می‌خواهد مقاومت کند، می‌خواهد برگردد اما انبوه جمعیت ترسیده، عین یک موج او را به خارج از دروازه خروجی آلفادرو پرتاب می‌کند و المیرا تمام مدت جیغ می‌کشد ولی نه از ترس، المیرا برای کاری که کرده است جیغ می‌کشد اما کسی نمی‌فهمد. جیغ‌های ممتد المیرا را هیچ‌کس نمی‌فهمد وقتی خطر رفع شده و دروازه آلفادرو دارد بسته می‌شود.

حالا المیرا با همان حجاب اسلامی‌اش، با همان مانتو و شلوار مشکی، با همان شالی که دور سرش پیچیده است، در کانون توجه تمام توریست‌ها قرارگرفته است.

 المیرا با هر غرش آن موجود وحشتناک و در سکوت بعضی از توریست‌ها و آدم‌هایی که کم‌کم به او نزدیک می‌شوند و میگویند کَن آی هلپ یو، نام مادرش را جیغ می‌کشد و با چشمانی قرمز نوشته روی دروازه بزرگ آلفادرو را می‌خواند:

به محیط تفریحی آلفادرو خوش‌آمدید.


پ.ن: داستان کیف را از روی یک خواب نوشتم.

 

 

 

 

 

 



[ یکشنبه 98/5/6 ] [ 1:45 صبح ] [ پوریا ]

نظر

:: مطالب قدیمی‌تر >>

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه