سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حرف هایی از زبان منطق و احساس

دست نوشته های سیاسی ، اجتماعی، فرهنگی و داستانی من

همیشه بزرگترین سوال برام این بوده چقدر ادم میتونه پست باشه ... زمانی که کودک بودم از فیلم های ترسناک بدم میومد ولی الان دوست دارم کمی نگاه کنم .... از فیلم های خشن هم بدم میاد ولی از مستنداتش نه , یک جورایی فکر میکردم باید یه خورده روحیه مردا خشن تر باشه ,.... حالا بحثم سر این  نیست که این نظر درسته یا نه , یک نظری که در افکارم بوجود اومده ... ان روز در خانه مان گوسفندی برای شفای یکی از اعضای خانواده ام قربانی کردیم .. که هم ثوابی باشه هم تحفه ای  باشه نزد خدا برای قبولی  حاجت ما ... من و دامادمون موقع ذبح گوسفند ان جا بودیم ... یادم امد از خاطره ای که شاید گفتنش جالب باشه ؛ زمانی که سرخس بودیم عمه ام تو حیاط خانه یشان , مرغ  و خروس داشتند موقعی که  یکی از اون ها رو میخواستند ذبح کنند , من و عمه ام در کنار یکدیگر پشت پنجره می ایستادیم و به صحنه ی ذبح شدن مرغ نگاه میکردیم  و اشک های ما از جاری شدن خون مرغ بر روی زمین بیشتر بود , انگار ان خون میریخت و ما خون گریه میکردیم .. خلاصه داشتم ذبح گوسفند رو میگفتم ...  اون روز خواستم  خودم رو محک بزنم ...  .. اون کسی که میخواست گوسفند رو ذبح کنه ....  گوسفند رو اورد تو حیاط ....  خوابوندش رو زمین ... گوسفند گویا فهمیده بود میخواد بمیره ..کمی نگران به نظر میومد ... اب رو باز کردم .. اون اقا شلنگ را در دهان گوسفند قرار داد و به اون اب داد .... و بد به طور خیلی ناگهانی  با گفتن یک بسم الله ...چاقوی تیز خود را بر روی گلوی  گوسفند قرار داد و خون زمین را قرمز کرد .... صحنه یی که چاقو رو قرار داد و گردنش رو زد ...دامادمون سر باز زد از  نگاه کردن به این صحنه .. گویا خاطره بدی داشت ... دستیار اقایی که گوسفند رو ذبح کرد هم  پشت سر او بود ...و او هم نیمه نگاهی داشت ...اما من  کامل نگاه میکردم ... پایش را بر روی گردن گوسفند  فشار میداد ... تا زودتر جان دهد .... این صحنه خیلی دردناک بود ... حال ,اون یک حیوان بود ...در ذهنم تداعی شد ... از صحنه ای که چند سال پیش به یک نگاه دیدم ... و بقیه اش را جرعت نکردم ببینم ....  صحنه ای که ریگی از یک انسان سرش را جدا میکرد ... اما نه با چاقوی تیز ... با چاقویی که اول تمام استخوان های گردنش را خورد میکرد .. و بد شروع به اروم اروم بریدن ان سر میکرد ...  سریع نمیگذاشت جان دهند ... برایش ضجر دادنشان مهم تر بود ... سرشان را میبرید ... بدون بسم الله...بدون اب دادن .... شاید تنها صدایی که شنیده میشد صدای فریاد ان شهیدان بود ... و شاید قبل از ان دیدن  زمزمه زیبای شهادتین زیر لب های تشنه یشان ...

بعد از قربانی گوسفند کمی بهتر درک کردم چقدر یک انسان میتواند پست باشد و در اعماق چاه های دنیا میتواند فرو رود .... چقدر این انسان فراموش کارست ... یادش رفته است قرار بود چه کسی باشد روی زمین ... شاید گذاشتن لقب خلیفه خدا روی زمین برای بعضی از انسان ها حکم شنیدن یک  لطیفه  را دارد که باید لبخند تلخی برای شنیدنش بپردازیم .....     و من الله توفیق ..



[ دوشنبه 91/11/30 ] [ 10:24 عصر ] [ پوریا ]

نظر

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه