سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حرف هایی از زبان منطق و احساس

دست نوشته های سیاسی ، اجتماعی، فرهنگی و داستانی من

رفته بودم امتحان تو شهری برای گواهینامه...اولش افسره اومد خودی نشون بده...گفت:همه تون جمع شین...من اینجا با هیچکی تعارف ندارم... هیچکس رو هم الکی قبول نمی کنم چون بعدا دربرابر جون شما مسئولم... هفته قبل رفته بودم سر صحنه تصادف برای کارشناسی...راننده می خواسته تراک آهنگ سی دی رو عوض کنه و خودش و همه خانوادش رفتن تو دره و ماشین منفجر شد..فقط تیکه های بدنشون رو باید جمع می کردی..هیچی ازشون نمونده بود

منم اومدم مثلا خودشیرینی کنم بگم خیلی حواسم به سخنرانی شماست.. گفتم: ببخشید سرکار اگه همشون که درجا مردن اونوقت جنابعالی از کجا فهمیدید می خواسته تراک عوض کنه.......یعنی جمعیت منفجر شد از خنده
گفت: تو بیا بیرون.. کارتکست ام بیار... یه خطی روش کشید گفت تا 3 ماه دیگه اینجا نبینمت...
بچه ها به نظر شما مگه من چکار کردم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟



[ یکشنبه 91/4/11 ] [ 4:22 عصر ] [ پوریا ]

نظر

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه